·اشاره
تفسیر «انسان به انسان» بهترین نوع انسان شناسی است: زیرا بهترین نوع
شناخت هر شیء، پی بردن به او از طریق خودش میباشد به این صورت که نخست
اصول و فروع آن شیء ارزیابی میگردد؛ سپس اشراف آن اصول بر فروع و ارجاع
فروع آن به اصول صورت میگیرد. بنابراین تفسیر «انسان به انسان» شناخت
ابعاد و عناصر محوری و اصیل انسان و عناصر و اجزای فرعی و جانبی و حاشیهای
انسان و سپس ظهور عناصر اصیل در اجزای فرعی و رنگ گرفتن عناصر و اجزای
فرعی از عناصر اصیل است.
همان گونه که تفسیر قرآن به قرآن به
عنوان یک منهج ویژه، از سایر روشهای تفسیری مانند تفسیر قرآن به عقل،
تفسیر قرآن به نقل و تفسیر قرآن به دانش تجربی و حسّی جداست؛ تفسیر انسان
به انسان نیز منهج خاصّی است که از سایر مناهج مانند تفسیر انسان به جزئی
از اجزاء مثل فؤاد، عقل یا حس جداست.
تفسیر انسان روشهایی دارد
که کاملترین آنها، بررسی عناصر محوری هویت وی، معرفت پایه و ارکان اساسی
انسان و کیفیت ساختار آن است. این روش همان تفسیر انسان به انسان است که در
آن، مفسر جامع، مانند طبیب کامل که همه اجزای بدن انسان را با کیفیت
اجتماعی آنها میشناسد، بر همه عناصر محوری هویت انسان با وحدت حقیقی و
جمعی آن احاطه دارد؛ لذا آن ابعاد اصیل و اصل الاصل را به عنوان پایه و
اساس و محکمات انسان و ابعاد تبعی و فرعی را به عنوان شاخهها و متشابهات
مورد بررسی قرار میدهد، سپس متشابهات را بر اساس محکمات توجیه میکند. پس
از این مرحله، نوبت سنجش انسانهای عینی میرسد. در این مرحله مییابد که
بعضی انسانها در نقشه آفرینش، اصل و بعضی فرع هستند. هر یک از اصول به
عنوان محکمات هستی و هدف اصلی خلقت و هر یک از فروع به عنوان متشابهات خلقت
و عوارض لازم آن در جای خود قرار میگیرند. اصول و محکمات همان اولیای
الهی و انسانهای کاملاند که حجّتهای خدای سبحان هستند و فروع و
متشابهات، روزی خواران درگاه ربوبیاند که به برکت انسان کامل و در پرتو
وجود او با مغفرت الهی به فیض وجود نائل شدهاند.
·رکن اصلی در تفسیر انسان به انسان
راه شناخت شیء از طریق تحلیل درونی خودش درباره موضوعی مطرح است که مرکب
باشد، نه بسیط، و ترکیبش حقیقی باشد و اجزا و عناصر آن نیز همسان نباشند.
زیرا هر مرکبی که ترکیبش حقیقی نیست، وحدت حقیقی ندارد؛ بلکه وحدتش اعتباری
و کثرتش حقیقی است. مثل کلاس درس مرکّب از دانشجویان. لذا چیزی که وجود
واحد حقیقی ندارد، اجزای حقیقی ندارد و قهراً از بحث بیرون است.
هر مرکّبی که ترکیبش حقیقی است، اما اجزا و عناصر همسان و همرتبه دارد،
هرگز نمیتوان اجزایش را مفسّر یکدیگر قرار داد، زیرا در وجود آن شیء،
محکماتی در مقابل متشابهات یا اصولی در قبال فروع نیست، بلکه اجزای همسانی
دارد که در وجود و عدم، و در ظهور و خفا همتای یکدیگرند و درجه معروف بودن
آنها یکسان است، و هیچکدام ظاهرتر، شفّافتر و نزدیکتر به ما نیست که
بتوانیم یکی را معرّف دیگری قرار دهیم. پس قهرا تفسیر اجزا به یکدیگر مخصوص
وجودی است که اوّلا مرکب باشد، نه بسیط؛ ثانیا ترکیبش حقیقی باشد نه
اعتباری؛ ثالثا عناصر درونی آن اصل و فرع باشد نه همسان؛ یعنی محکم و
متشابه و زیربنا و روبنا داشته باشد، مانند انسان. در چنین مرکبی میتوان
شیء را با اجزای اوّلی و عناصر محوری آن شناخت و تفسیر کرد.
·مهم ترین دستاورد تفسیر انسان به انسان
هر کس به اندازهای که انسان را بشناسد، خدا و اسمای حسنای او و کیفیت
اشراف خداوند بر اسماء و صفات و کیفیت خضوع و انقیاد اسماء در برابر ساحت
قدس کبریایی او را میشناسد.
شناخت خدای سبحان از راه شناخت
انسان، طبق مفاد «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[1]، و شناخت
خدا از طریق براهین فلسفی (مانند برهان امکان فقری)، یکسان و در یک ردیف
نیست. زیرا در همه این براهین، بین انسان و درخت و ستاره و سنگ فرقی نیست و
همه این اشیاء به طور یکسان حدّ وسط براهین قرار میگیرند و نتیجه مساوی
دارند. چون هر کدام از اینها را از منظر براهینی فلسفی سامان دهیم، حد وسط
برهان و نتیجهاش تامّ و تصحیح است. همان طور که به سنگها و ستاره نگاه
میکنیم و میگوییم: چون امکان فقری دارد نیازمند به غنی بالذات است و به
این ترتیب از طریق شناخت سنگ و ستاره و انسان، به یک اندازه خدا را
میشناسیم؛ اما همان طور که گفته میشود «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ
عَرَفَ رَبَّهُ»؛ نمیتوان گفت: «من عرف الحجر فقد عرف ربه» گرچه شناسنده
سنگ، خالق آن را میشناسد، ولی چنین نیست که از شناخت سنگ، شناخت اسمای
حسنای خدا و کیفیت اشراف خداوند بر اسماء و صفات خدا پدید آید. پس این چنین
معرفتی، غیر آن معرفتی است که از طریق انسان شناسی پدید میآید. آگاهی
ویژه نسبت به خدای سبحان، مختص معرفت انسان است؛ به همین دلیل، معرفت نفس،
سودمندترین معارف است. امیر المؤمنین (ع) فرمود: «معرفة النّفس أنفع
المعارف»[2]؛ نافعترین علوم، انسان شناسی است. مگر نه آنکه از میان همه
موجودات، فقط انسان خلیفه خداست و واقعیت انسان چیزی جز همان صبغه خلافت
الهی نیست؛ پس شناخت خدا و اسمای حسنای او فقط از طریق شناخت انسان - که
جانشین خداست - امکان پذیر است و بس. به همین دلیل در نزد عرفا، انسان
آیینه خدا و خدا آیینه انسان است؛ یعنی انسان با نگاه به خود، خدای سبحان و
صفات و اسماء و نسبت صفات و اسماء به ذات را درک میکند و با نگاه به خدا،
انسان را میشناسد.
·تفسیر انفسی و آفاقی انسان
تحلیل معنای انسان و روح مجرّد او و عقل نظری و عقل عملی و ارزیابی همه
عناصر محوری انسان، وقتی در مدار تعلیل و تحلیل مفهومی از منظر حکمت و کلام
و حدیث قرار میگیرد، تفسیر آفاقی انسان حاصل میگردد؛ اما هنگامی که
معرفت نفس و تحلیل آیات ناظر بر نفخ روح و تجرّد روح و سیر ملکوتی روح و
مظهریت روح برای اسمای حسنای الهی، از قلمرو حکمت و کلام و تفسیر مفهومی و
استدلال حصولی و ارزیابی ذهنی، خارج گردد و با شهود و حضور و نگاه به خود
نفس انسان به دست آید، صبغه تفسیر انفسی انسان مییابد. مثل آن کسی که زنده
شدن مرده را، با مرده و زنده شدن خود مشاهده کرد، نه با تعریف حِکمی و
فقهی و طبّی؛ ﴿قالَ أَنَّى یُحْیی هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها
فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَه﴾[3]؛ آن کس گفت: چگونه
خداوند مردم این سرزمین را پس از مرگشان زنده می کند؟ پس خداوند او را به
مدت صد سال میراند، آن گاه زندهاش کرد.
«تفسیر انسان به انسان»
همان تفسیر انفسی است؛ یعنی با دیدن خود انسان، انسان را بشناسیم هر چند از
آیات و احادیث برای این دیدن و شهود استفاده کرده باشیم.
شناخت
هر چیزی از درون آن، به این شکل است که با بررسی و ارزیابی صدر و ساقه و
هماهنگ دیدن اجزای درونی چیزی، از خود شیء، آن را بشناسیم، نه از آثار او.
چنان که امیرمؤمنان (ع) درباره خدا می فرماید: «دل علی ذاته بذاته»[4]،
خدای سبحان با خودش، خود را شناسانده است.
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد شمسی هر دم نور جانی میدهد[5]
در برهان صدیقین نیز در مقام تصدیق از راه تأمّل در خود شیء (خدا) به
هستیاش پی میبریم: نه از راه آثار، افعال و اوصاف او یا از راه بیگانه.
مزیت تفسیر انفسی انسان بر تفسیر آفاقی آن، همان مزیت و برتری و شرافت علم
حضوری و شهودی بر علم حصولی و مفهومی است. علم شهودی، ثمر بخشتر،
ماندنیتر، ایمان سازتر، تهذیب کنندهتر و انگیزهزاتر است. متنعّمان کوثر
حضور و شهود از متکاثران حصول به مراتب برترند. اینان ابرارند و آنان
مقرّبان.
·ترکیب حقیقی انسان
ترکیب حقیقی انسان، از ابعاد وجودی ویژه بر اساس نظام احسن تبدیل و تغییر
ناپذیر، منضود شده است و روح، صورت نوعی این واحد حقیقی بوده و عنصر محوری
وحدت واقعی انسان است.
بنابراین هویت جمعی انسان مانند ساختمان
مدرن مهندسی شده که یک ترکیب اعتباری دارد، نیست؛ که تغییر ابعاض این بنا و
جابجا کردن ابزار ساختمانی و تحویل و تبدیل آن ممکن است و هرگز با چنین
تبدیلی به اصل ساختمان آسیبی نمیرسد. بلکه ترکیب حقیقی انسان مانند هیئت
ترکیبی یک عدد جمعی مثل رقم ده است که از آحاد ویژه تشکیل شده و در این
حال، تغییر و تبدیل حلقات عدد به هیچ وجه ممکن نیست.
برای مثال
نمیتوان عدد پنج را که بین عدد چهار و شش قرار دارد، جابجا کرد و بین عدد
هفت و نه قرار داد و عدد هشت را به جای آن گذاشت تا بین چهار و شش قرار
گیرد. همچنین نمیتوان خیال و یا وهم را به جای عقل نظری نهاد؛ یا شهوت و
غضب را به جای عقل عملی گذاشت و آن شخص، همچنان دارای هویت انسانی باشد.
·اصالت روح
خدای سبحان از انسان به عظمت و به عنوان جانشین خود در زمین یاد میکند؛
ولی انسانیت انسان را به جنبه مادی او نمیداند، چون این را حیوانات هم
دارند. آیات ﴿وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْانسَانَ مِن سُلَالَةٍ مِّن طِینٍ *
ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فىِ قَرَارٍ مَّکِینٍ * ثُمَّ خَلَقْنَا
النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا
الْمُضْغَةَ عِظَمًا فَکَسَوْنَا الْعِظَامَ لحَمًا ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ
خَلْقًا ءَاخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الخْالِقِین﴾[6]؛ مراحل
خلقت انسان را چنین برمیشمارد: عصارهای از گِل، نطفهای در جایگاهی
استوار، علقه، مضغه، شکل گیری استخوانها، پوشاندن استخوانها با گوشت. همه
این مراحل را حیوانات نیز به همین شکل یا با اندکی تفاوت دارند، امّا در
همین آیات، پس از بیان مراحل خلقت جسمی انسان، سخن از انشاء و ایجاد خلق
دیگری است: ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا ءَاخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ
أَحْسَنُ الخْالِقِین﴾، و این همان وجه تمایز انسان از سایر حیوانات است.
این همان روح و عنصر محوری و اساسی و اصیل انسان است.
خدای سبحان
درباره دمیدن روح و جان در کالبد انسان که سبب شرافت وجودی اوست،
میفرماید: ﴿فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی فَقَعُوا
لَهُ ساجِدینَ﴾[7]؛ پس وقتی او را درست اندام ساختم و از روح خود در او
دمیدم؛ ﴿ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا ءَاخَر﴾، اشاره به همین نفخ روح الهی
در انسان است که خداوند به سبب آن به خود تبریک میگوید. این روح الهی منشأ
حیاتی است که فصل الفصول حقیقت انسان است و این فصل الفصول، همان «بیان»
است که در سوره مبارک «الرحمن» آمده است: ﴿الرَّحْمَانُ * عَلَّمَ
الْقُرْءَانَ * خَلَقَ الْانسَنَ * عَلَّمَهُ الْبَیَان﴾[8]؛ خدای رحمان،
به رحمت گستردهاش قرآن را به جن و انس آموخت. انسان را آفرید، به او سخن
گفتن را تعلیم داد تا اندیشه و احساس خود را آشکار سازد. شکل تنظیم صدر و
ساقه این آیات نشان میدهد که انسانیت انسان به تعلم معارف قرآنی است.
·روح قرآنی
در آیات سوره الرحمن، خلقت انسان به دست ذات پاک باری تعالی، پس از مسئله
تعلیم قرآن آمده است؛ در حالی که به ظاهر، نظم طبیعی اقتضا میکرد که
خداوندا ابتدا خلقت انسان را مطرح کند و سپس تعلیم قرآن و بیان را. زیرا
گرچه این آیات با «ف» یا «ثم» به یکدیگر عطف نشده است، اما همین ترتیب
ذکری، بیان کننده این مطلب عمیق است که تا کسی در مکتب «الرحمن» قرآن را
فرانگیرد او آن را با جان خود نیامیزد انسان نمی شود و تا انسان نشود، سخن
او بیان نیست، بلکه مبهم است؛ یعنی دانسته نمیشود چه میگوید و به عبارت
دیگر؛ بر پایه هوا سخن میگوید و بر اساس هوس کار میکند. مانند بهایم که
کارشان مبهم است و شفاف و مستدل و مبرهن نیست، پس اینان نیز بهیمه هستند،
نه بیان قولی دارند و نه بیان فعلی. زیرا آن فعلی، بیان است که فاعل آن
انسان باشد و کسی انسان است که اهل قرآن باشد. لذا ذات اقدس اله، نخست از
قرآن و سپس از انسان و بیان سخن میگوید. این ترتیب و تنظیم نشان میدهد که
انسانیت، پس از تعلیم قرآن پدید میآید. و بیان انسان، پس از شکل گیری
انسانیت او.
بنابراین تعلیم معارف قرآن است که به روح انسان شرافت
وجودی میدهد و دمیدن چنین روحی است که امر سجود را در پی میآورد:
﴿فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدین﴾.
وجود مبارک امیرمؤمنان (ع) کار و هدف خود را روشن و «بیّن» و بدون هرگونه
ابهامی میداند: «وَ إِنِّی لَعَلَی بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی»[9]، مردان
الهی، بیّناند و آیات الهی و معجزات هم که روشن و شفاف است، جزو
بیّناتاند و چون معصومان، انسانهایی بیّناند و کارهایشان هدفدار و شفاف
است. هنگام زیارت حضرت ولی عصر (عج) به تمام حالات و آنات ایشان سلام
میدهیم: «السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقُومُ» سلام بر تو آن هنگام که
میایستی، «السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْعُدُ» سلام بر تو آن هنگام که
مینشینی، «السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْرَأُ وَ تُبَیِّنُ» سلام بر تو
آن هنگام که میخوانی و بیان میکنی، «السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی
وَ تَقْنُتُ» سلام بر تو آن هنگام که نماز میگذاری و قنوت میگیری.[10]
بنابراین انسان بیّن، چنان میشود که همه افعال و اعمالش قابل سلام کردن است؛ چون روشن و هدفمند است و ریشه در معارف قرآن دارد.
·شناخت درونی و بیرونی انسان
درباره انسان دو نوع شناخت وجود دارد بیرونی و درونی. یعنی گاهی انسان را
از بیرون مورد مطالعه قرار میدهیم و میشناسیم که او کیست و از کجا آمده
است و چرا خلق شده است و چه کسی باید راهنمایی او باشد و از این قبیل
مسائل، اما زمانی میخواهیم انسان را از درون بشناسیم و حقایق انسانی او را
بررسی کنیم؛ قرآن کریم، گاه در شاخه علوم قرآنی است که در آن از مسائلی
مثل معنای قرآن، معنای وحی و چیستی و چگونگی نزول قرآن، ضرورت قرآن و نزاهت
آن از تحریف، روش تفسیر و اقسام تفسیر بحث میشود. این یک شناخت بیرونی از
قرآن است، امّا گاهی شناخت قرآن مربوط به مفاهیم و محتوای قرآن و تفسیر
مفاهیم قرآن است. در این نوع از شناخت به بررسی و فهم ظاهر و باطن آیات و
هماهنگی آنها با هم و ارجاع «متشابهات» به «محکمات» و جمع بندی آنها با
یکدیگر میپردازیم و حقایق مبدأ و معاد و انسان را کشف میکنیم. این تفسیر و
شناخت درونی قرآن است. همان طور که قرآن «محکم» و «متشابه» دارد، خواص و
ابعاد انسان هم «محکم» و «متشابه» دارد. برای معرفت صحیح حقیقت انسان باید
متشابهات انسانی را به محکمات انسانی و محکمات انسانی را به «امّ المحکمات»
ارجاع دهیم و ابعاد «متشابه» انسان را با عرضه بر ابعاد «محکم» انسان
تفسیر کنیم.
هر یک از ابعاد زندگی و وجودی انسان مانند سورهای از
سورههای قرآن است که با بهرهگیری از محکمات انسان تفسیر پذیر است؛ برای
مثال «سیاست انسان»، «بعد اجتماعی انسان» با «بعد جنسی و توالدی انسان» یا
«اقتصاد انسان» از سورههای انسانیت است که تفسیر پذیر است؛ یعنی باید با
محکمات انسانی، هماهنگ و جمع بندی شده تا حق انسانیت شناخته گردد.
محکمات انسانی، آن بعد اصیل و اصل الاصول انسان است که همانا «روح» در
جمله مبارک ﴿وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْه﴾[11] است. پس برای کشف حقیقت
انسان لازم است انسان را با انسان تفسیر کنیم. در این تفسیر هر بعد از
ابعاد انسانی، به عنوان یک سوره، متشابهاتش را به محکماتش و محکمات را به
«امّ المحکمات» برمی گردانیم.
از همین رو قرآن کریم، انسانها را
به مطالعه نفس خویش سفارش میکند: ﴿وَ فی أَنْفُسِکُمْ أَ فَلا
تُبْصِرُون﴾[12]؛ و آیا در نفس خودتان نمینگرید. منظور آیه ﴿عَلَیْکُمْ
أَنْفُسَکُم﴾[13] این است که متشابهات خود را به محکمات آن برگردانید.
·انسان محکم و انسان متشابه
اصطلاح «محکم» و «متشابه» مربوط به آیات قرآن است. محور اصلی این اصطلاح،
تقسیم مفاهیم قرآنی و کیفیت ظهور و خفای دلالت و مراتب صعوبت و سهولت
استظهار معانی از قرآن است. ولی در روایتی از امام صادق (ع) این آیه مهم،
بر افراد جامعه بشری منطبق شده است. امام صادق (ع) درباره ﴿مِنْهُ آیاتٌ
مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتاب﴾[14]؛ فرمود: «أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع
وَ الْأَئِمَّةُ»، و در مورد ﴿وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ﴾، فرمود: «فُلَانٌ وَ
فُلَانٌ» و درباره ﴿فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ﴾، فرمود
«أَصْحَابُهُمْ وَ أَهْلُ وَلَایَتِهِم»[15]. بدیهی است محکم بودن بعضی
اشخاص و متشابه بودن بعضی دیگر در این روایت، از سنخ تطبیق یا تشبیه مصداقی
است، نه تفسیر مفهومی.
تفسیر انسان متشابه به انسان محکم، ضروری
ترین مرحله انسان شناسی است تا انسان ظاهری از انسان حقیقی باز شناخته شود.
قرآن کریم این کار را در صدر برنامههای خود قرار داده و در دهها آیه
اهمیت ویژه «ولایت» را بیان کرده است. قرآن در بیان صریح و لطیفی
میفرماید: ﴿لَقَدْ کانَ لَکُمْ فی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ
حَسَنَة﴾[16]؛ البته که رسول اکرم (ص) برای شما الگویی نیکو است. در این
آیه، انسانِ محکم، معرفی شده است.
نخستین رسالت و مسئولیت انسان
این است که خود را با انسان کامل (پیامبر اعظم (ص) و اهل بیتش)، بسنجد تا
بفهمد پویاست یا مرتجع، متشابه است یا محکم، اگر متشابه است در جهت محکم
شدن گام بردارد. وجود مبارک امیرمؤمنان (ع) فرمود: «فَلْیَنْظُرْ نَاظِرٌ
أَ سَائِرٌ هُوَ أَمْ رَاجِع»[17]؛ هر انسانی باید بنگرد که آیا رو به رشد
است یا به عقب (جاهلیت) برمیگردد.
انسان خواه ناخواه، همواره در
حال حرکت و فربه شدن است. سخن میگوید، میبیند، میشنود، فکر میکند و
کار انجام میدهد. آیا در این مکتسبات پویاست یا مرتجع؟
انسان با
عرضه خود به انسان محکم (اولیای الهی) میفهمد که پویاست یا مرتجع؛ متشابه
است یا محکم. بسیاری در قیامت حسرت میخورند که چرا خود را بر انسان محکم
یعنی بر پیامبر (ص) عرضه نکردند.
·یگانگی و یکتایی انسان
وحدت هویت انسان، با تعدّد مراکز ادراک و فعل، سازگار نیست. کسی که مراکز
متعددی برای فهمیدن و اندیشه علمی در او یافت میشود، چند شخصیتی است و
هرگز طعم وحدت شخص را نمیچشد؛ یا چنانچه مراکز گوناگونی برای تقسیم و
انگیزه عملی در او رسوخ دارد، هرگز آهنگ وحدت هویتی را نمیشنود. اگر کسی
به بارگاه منیعی بار یافت که اولاً تمام جویهای کوچک دانش را که از احساس،
تخیّل و توهم آب میگیرد، به نهر بزرگ عقل نظری متصل کند، تا در نتیجه،
همه محسوسها، متخیّلها و موهومهای او با تعدیل براهین عقلی صبغه معقول
گیرد و ثانیاً تمام جویهای کوتاه گرایش را که از شهوت و غضب آب میگیرد به
نهر بزرگ عقل عملی مرتبط کند تا همه گرایشها و گریزها، محبوبها و
مغضوبها، مخوفها و مرجوّها، با تهذیب نقلی رنگ مقبول گیرد، میتواند در
پرتو حیات الهی خویش، علم صائب گسترده و عمل صالح فراگیر داشته باشد.
چنین انسانِ جلالتمداری طعم بیگانگی و یکتایی را میچشد؛ زیرا هویت خویش
را با تفسیر «خود به خود» شناخته و باز یافته است. وحدت هویّت چنین شخصی،
اندوخته بیشماری دارد که هر آویخته به جهل علمی یا جهل عملی را درمان
میکند؛ هم خود نجات یافته است و هم دیگران را نجات میدهد.
·انسان، «حی متأله»
قرآن کریم مشرک و کافر را انسان واقعی نمیداند. زیرا غیر از حیات گیاهی و
حیوانی و انسانی مصطلح که در تعریف انسان به «حیوان ناطق» آمده است، فصل
الفصول دیگری هم لازم است، تا کسی در فرهنگ قرآن «انسان» به شمار آید. بر
طبق دیدگاه قرآن، حدّ نهایی انسان که دارای فصل اخیر اوست، «حی متأله» است.
«جنس» انسان بر اساس این تعریف «حیّ» است که جامع حیات گیاهی، حیوانی و
انسانیِ مصطلح (دارای نطق) است و میتوان گفت که معادل «حیوان ناطق» است، و
فصل این تعریف که فصل اخیر حدّ انسان است، «تألّه» است. تأله، یعنی خدا
خواهیِ مسبوق به خداشناسی، و ذوب شدن در الوهیت او. پس قرآن کریم نطق را
فصل اخیر انسان نمیداند. زیرا نطق لازم است ولی کافی نیست. چراکه اگر کسی
اهل ابتکار و صنعت و سیاست باشد، ولی همه اینها را در خدمت هوای نفس
بگذارد، از نظر قرآن «انعام» و «بهیمه» و «شیطان» است. بنابراین آنچه در
اصطلاح توده مردم انسان (حیوان ناطق) است، در حقیقت در ردیف جنس اوست، اما
تألّه او، فصل الفصول وی است.
جنس این تعریف، ذاتیات مشترک انسان
قرآنی را با انسان مصطلح عرفی بیان میکند و فصل آن، ذاتیات ممیز انسان
قرآنی (واقعی) را ارائه میکند؛ سپس این تعریف، هم مبین ذاتیات انسان و هم
جامع افراد و مانع اغیار است.
البته چون تألّه و ذوب شدن در خدا
باوری در نهاد و نهان انسان تعبیه شده است، حقیقت وی نیز بیش از یک چیز
نیست. زیرا «حیات» و «تألّه» چنان درهم تنیدهاند که واقعیت حیات انسان،
چیزی جز تألّه و دلباختگی به جمال و جلال الهی نیست و هرگونه غبار غیریت
پذیری با غیرت خدا خواهی او منافات دارد، به گونهای که اندک گزارشی از غیر
خدا و ذرّهای گرایش به سوی غیر او مایه پژمردگی روحِ با طراوت توحیدی و
افسردگی جانِ با نشاط یگانه جویی و یکتاپرستی است. ﴿قُلْ أَ غَیْرَ اللَّهِ
أَتَّخِذُ وَلِیًّا فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض﴾[18]؛ بگو آیا غیر
خدا را ولیّ نعمت خویش بگیرم؟ خدایی که پدیدآورنده آسمانها و زمین است.
·موت حقیقی
نقطه مقابل انسان یکتا و یگانه که با حیات متألّهانه به وحدت هویت شخصی
خود رسیده است کسی است که با از دست دادن عنصر اصلی وجود خود یعنی «تألّه»
مرده است. مرده حقیقی آن نیست که از این سرا به سرای دیگر کوچ کرده است،
مرده حقیقی را باید از زبان وحی و اولیای الهی شناخت. مرگ حقیقی از تقابل
«حیّ» و «کافر» در آیه ﴿لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیًّا وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ
عَلَى الْکافِرینَ﴾[19] و از تمثیلات قرآن به دست میآید.
قرآن
کریم در تمثیلی میفرماید: ﴿وَ ما یَسْتَوِی الْأَحْیاءُ وَ لاَ
الْأَمْواتُ إِنَّ اللَّهَ یُسْمِعُ مَنْ یَشاءُ وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ
مَنْ فِی الْقُبُور﴾[20]؛ زندهگان و مردگان با هم یکسان نیستند. خداوند هر
که را بخواهد میشنواند و تو ای پیامبر نمیتوانی کسانی که در قبرها هستند
بشنوانی.
مساوی نبودن زنده و مرده، امری بدیهی و روشن است و به
وحی نیازی ندارد و لازم نیست گروه فراوانی از فرشتگان برای نزول آن بکوشند.
پس رهنمود قرآن کریم در این تمثیل این است که مؤمن و کافر مساوی نیستند؛
منافق و موافق که یکی مرده و دیگری زنده است، مساوی نیستند.
پیغمبر اکرم (ص) نیز برای موعظه کردن مردگان به قبرستان نمیرفتند تا خدا
بفرماید: ﴿وَ ما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی الْقُبُور﴾؛ پس مراد از «من فی
القبور» کسانی هستند که آن عنصر محوری و اصل الاصول، یعنی روح ملکوتیشان
در گور خاکی شهوت و غضب و خیالشان دفن شده است.
همین حقیقت را از
نقابل در این آیه نیز میتوان یافت: ﴿أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً
فَأَحْیَیْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً یَمْشی بِهِ فِی النَّاسِ کَمَنْ
مَثَلُهُ فِی الظُّلُماتِ لَیْسَ بِخارِجٍ مِنْها﴾[21]؛ یعنی آن که مرده
بود و ما او را زنده کردیم (در جاهلیت به سر میبُرد و اینک در تمدّن
اسلامی به سر میبَرد)، کافر یا منافق بود و اینک مسلمان و مخلص است؛
مردهای غرق در ظلمت بود و خدا به او حیات داد و از نور هدایت بهرهمندش
کرد. پس مانند کسی نیست که در ظلمت جهل و کفر به سر میبرد. ﴿مَنْ عَمِلَ
صالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ
حَیاةً طَیِّبَة﴾[22]؛ هر کس از مرد و زن کاری شایسته کند و با ایمان باشد
او را به حیاتی پاک، زنده خواهیم داشت.
از مجموعه آیات مذکور، این
اصل کلی اصطیاد میشود که کافر و منافق زنده نیستند، بلکه مردگانی مدفون
در قبر شهوت، غضب، خیال و وهم هستند؛ چنانکه آیه ﴿صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ
فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ﴾[23]، تمام آثار حیات را از کافر و منافق سلب کرده
است.
·نتیجه گیری
در سطح طبیعت انسان، شهوت و غضب، حسّ و خیال و وهمه، جذب و دفع، تمایل و
تنفّر هست؛ امّا این سطح از هستی انسان، همردیف حیات حیوانات است. لذت
طلبی و تنوع و مقام خواهی و شهرت جویی، از شقوق شهوت و تنفّر از مزاحم و
خوی خشونت و... از شعوب غضب است. جذب و دفع طبیعت برای انسان لازم است و
نباید تعطیل شود؛ امّا باید به دست فطرت تعدیل شود تا حیات الهی انسان را
به مخاطره نیندازد.
درجه وجودی فطرت انسانی بر طبیعت او مقدّم است
و انسان باید فطرت خویش را امام، و طبیعت خود را مأموم او قرار دهد.
اساساً تفسیر انسان به انسان، تبیین و تفصیل همین مجمل است؛ بدین گونه که
روشنی رهبری فطرت نسبت به طبیعت و شیوه تبعیّت طبیعت و قوای طبیعی از فطرت و
قوای فطری را در تمام ابعاد وجودی بیان میکند.
تقدم فطرت بر
طبیعت را میتوان به صورت حیاتیابی طبیعت از فطرت و حیات بخشی فطرت به
طبیعت بیان کرد. زیرا بدن، با روح زنده است که فطرت نحوه هستی آن است، نه
بر عکس.
باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش هوای هوش ماست
باده از ما مست شد نی ما از او قالب از ما هست شد نی ما از او[24]
اساس نظریه تفسیر انسان به انسان، این است که انسان دارای بحثهای متفاوت و
ابعاد گوناگون است، که برخی از بخشهای وی به منزله قانون اساسی و اصل و
ریشه او و بعضی به منزله فروع فقهی و شاخ و برگ و ساقه خلقت اوست.
انسان، جانی ملکوتی دارد که به منزله قانونی اساسی او است و روحی دارد که
به منزله محکمات کتاب تکوینش میباشد. همچنان که شهوت و غضب، وهم و خیال،
تمنّی و تولّی و تبرّی و دهها خواسته علمی و عملی هم دارد که در حدّ میانه
و فروع نازل هستی اوست.
در پرتو تفسیر انسان به انسان، انسان به
تجزیه و تحلیل درون خویش میپردازد و اصول و محکمات خود را سایه افکن فروع و
متشابهات خود قرار میدهد و حقیقتی واحد را تنظیم و تدوین می کند که همان
«من» و مصداق انسان از دیدگاه قرآن است.
از همین رو باید هوشیار بود تا مبادا غافلی با سنگ طبیعت، گوهر فطرت را بشکند و او را ضعیف و مستور و مدسوس کند.
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ[25]
[1] . غرر الحکم، ص 588
[2] . غرر الحکم، ص 712
[3] . سوره بقره، آیه 259
[4] . بحار الانوار، ج 84، ص 339
[5] . مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 116 و 117
[6] . سوره مؤمنون، آیات 12 - 14
[7] . سوره ص، آیه 72
[8] . سوره الرحمن، آیات 1 - 4
[9] . نهج البلاغه، خطبه 97
[10] . الاحتجاج، ج 2، ص 493
[11]. سوره مجادله، آیه 22
[12] . سوره ذاریات؛ آیه 21
[13] . سوره مائده، آیه 105
[14] . سوره آل عمران، آیه 7
[15] . الکافی، ج 1، ص 415
[16] . سوره احزاب، آیه 21
[17] . نهج البلاغه، خطبه 154
[18] . سوره انعام، آیه 14
[19] . سوره یس، آیه 70
[20] . سوره فاطر، آیه 22
[21] . سوره انعام، آیه 122
[22] . سوره نحل، آیه 97
[23] . سوره بقره، آیه 18
[24] . مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 1811 و 1812
[25] . همان، دفتر چهارم، بیت 1008