راز جاودانگی

پویایی، کارآمدی، وحیانی بودن، تغییر ناپذیری قرآن همراه با معصوم بودن اهل بیت مفسران واقعی قرآن کریم راز جاودانگی معارف اسلام

راز جاودانگی

پویایی، کارآمدی، وحیانی بودن، تغییر ناپذیری قرآن همراه با معصوم بودن اهل بیت مفسران واقعی قرآن کریم راز جاودانگی معارف اسلام

این وبلاگ حاصل مطالعات قرآنی و حدیثی محققان برجسته است که برای استفاده عموم منتشر می‌شود

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

۰۳ بهمن۱۲:۲۴

یاس در آتش

(شهادت فاطمه زهرا  در آینه اسناد تاریخى اهل سنت)

 

 

تألیف: فقیه محقّق حضرت آیه الله جعفر سبحانى تبریزی

ترجمه: سید ابو الحسن عمرانى

قم، انتشارات توحید، چاپ اول، 1393شمسی

.. .. | ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۲۴
۰۳ بهمن۱۲:۲۳

پیشگفتار

بارگاه نور

دخت گرامى پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)، فاطمه اطهر (علیها السلام)، پرتوى از نور الهى است و بیت رفیع او، از بیوتى است که همگان بر تکریم آن فراخوانده شده اند .

جلال الدین سیوطى (848 ـ 911) در اثر حدیثى خود چنین نقل مى کند:

آیه (فی بُیوت أذِن الله أن تُرفع...)[1] بر پیامبر فرود آمد و رسول گرامى آن را بر یاران خود که در مسجد دور او حلقه زده بودند، تلاوت کرد، در این هنگام از پیامبر دو سؤال شد:

1. مقصود از این «بیوت» که جایگاه انوار الهى است، چیست؟!

پیامبر: بیوت انبیاء و خانه هاى رسولان الهى است.[2]

2. ابو بکر در حالى که به خانه «فاطمه» و على (علیه السلام)اشاره مى کرد پرسید: آیا این خانه نیز از همین بیوت است؟!

پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)فرمود: بلى از برترین و بارزترین آنهاست.

درباره حضرت زهرا (علیها السلام)چه بگوییم در حالى که خدا او را «کوثر» نامیده  و پیامبر خدا، خشنودى و خشم او را محور خشنودى و خشم خدا معرفى کرده است.[3]

ولى بسیار جاى تأسف است که گروهى، پس از درگذشت پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)براى اخذ بیعت از متحصنان در خانه فاطمه، به خانه وحى یورش برده، و هتک حرمت نمودند.

نوشتارى که تقدیم خوانندگان گرامى مى شود و به خامه شیرین نویسنده گرامى آقاى سیّد ابو الحسن عمرانى مى باشد، مى تواند شما را در مشروح این «تراژدى» قرار دهد و چهره واقع را ولو به صورت نیم رخى زیبا ترسیم نماید.

ما این اثر را به مترجم گرامى تبریک گفته و از خداى بزرگ خواهانیم که او را بیش از پیش در راه تبیین حقایق موفق گرداند.

قم ـ مؤسسه امام صادق (علیه السلام)

جعفر سبحانى

12 / 6 / 1381



[1] . توبه: 36.

[2] . الدر المنثور: 6 / 606 .

[3] . مستدرک حاکم: 3 / 154 .

.. .. | ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۲۳
۰۳ بهمن۱۲:۲۲

حوادث دردناک پس از رحلت پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)

پس از آنکه پیامبر، دل از سراى فرودین ناسوتى بر کند و رحل اقامت را در عوالم فرازین ملکوت افکند بادهاى آزماینده بر مسلمانان وزیدن گرفت و همگان را غربالى نمود به گونه اى که ایمانداران که در عقیده خویش استوار بودند را از منافقانى که نقاب اسلام بر چهره زده بودند از یکدیگر جدا کرد.

و گفتار حضرت سبحان جل و علا راست از آب در آمد آنجا که فرمود:

(وَ مَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللهَ شَیْئًا وَ سَیَجْزِی اللهُ الشَّاکِرِینَ).[1]

این آزمایش هایى که دامنگیر مسلمانان شد پرده از کینه هاى نهفته برخى نسبت به خاندان نبوت ـ که خدایشان از هر پلیدى به دور داشت و آنانرا پاکیزه گردانید ـ و نسبت به پیشاهنگ آن بزرگواران، على ابن ابى طالب (که در جایگاه هاى متعددى پیامبر به جانشینى او به صراحت سخن گفته بود)[2] برانداخت.

مسلمانان، پس از رحلت رسول خدا باید وصیت او را با جان و دل پذیرا مى شدند. چه که او على را جانشین پس از خویش گماشته و به همگان سفارش کرده بود که در زیر پرچم او قد افراشته و از اختلافاتى که کیان و ارکان دولت جوان و تازه به پا خاسته اسلامى را تهدید مى کنند دورى ساخته، و به حفظ دین نو پا که پیوسته از داخل و خارج در خطر جدى است پرداخته و از آن نگهدارى نمایند.

اما جریان داخلى حزب منافقان بود که تخم کینه و دشمنى را در میان صفوف مسلمانان مى افشاندند تا بدان وسیله به اهدافشان دست یابند. انگیزه آنها بر انداختن و از میان برداشتن دولت اسلامى و از بین بردن پیشواى دینى یعنى پیامبر اکرم بود.

آنان پیوسته بر این بودند که مسلمانان را در محاصره قرار داده و آنها را به شکست وادارند. تا اینکه پیامبر به سرچشمه انوار افلاک بر پرید و در جوار حضرت دوست آرمید.

و شگفت آن بود که زمانى که على مشغول تجهیز و تدفین پیامبر بود، ابو سفیان دست پیش آورد تا با على بیعت کند و گفت:

«به خدا سوگند تارى گرد و غبارى مى بینم که جز خون نمى تواند فرونشاندش. اى فرزندان عبد مناف! ابوبکر را چه کار به کار شما؟ کجایند ستم رسیدگان، کجایند ظلم شدگان، على و عباس. و سپس افزود: ابو الحسن دست بگشاى تا با تو بیعت نمایم. على دست رد بر سینه او زد و او را از خود راند و فرمود: به خداى سوگند تو هدفى جز فتنه و شرّ ندارى. به خدا سوگند تو در طولانى مدت دشمن اسلام بوده اى و در پى ایجاد بلوایى مرا به نصیحت تو نیازى نیست.[3]

على از اندرون ناپاک و پلید ابوسفیان نیک آگاه بود. ومى دانست که او و پیروان منافقش در پى شکست اسلامند و هر آن منتظر به دست آوردن فرصتى تا درخت نوپاى اسلام را از ریشه قطع نمایند.

حزب منافقین که خداوند سبحان در لابه لاى خیلى از آیات خطرات آنها را گوشزد کرده بود و در شهر مدینه و اطراف آن به وفور یافت مى شدند، در کمین بودند تا اسلام را در محاصره گیرند. این خطرى بود که از داخل ارکان حکومت اسلامى را تهدید مى کرد.

اما خطر خارج از مرزهاى اسلامى، خطر امپراطورى روم بود که به عنوان یک خطر جدى و تهدید کننده نظام اسلامى مطرح بود و با حزب نفاق در شهر مدینه در ارتباط و هماهنگى بود و حمله روم به مرکز حکومت اسلامى یعنى مدینه امرى دور از ذهن نبود و خطر آنها هرگز از اندیشه پیامبر دور نمى شد.

حتّى آن زمان که در بستر مرگ افتاده بود اصحاب خویش را فرمان داد که به فرماندهى اسامة بن زید به جانب مرزهاى روم بشتابند و هر آن که به لحظه مرگ نزدیک تر مى شد اصرارش بر حرکت سپاه افزونى مى یافت تا آنجا که کسانى که از حرکت با سپاه اسامه خود دارى کردند را لعنت نمود و فرمود:

«سپاه اسامه را همراهى کنید و حرکت دهید. خداوند هر کسى را که از حرکت با این سپاه سرباز زند لعنت کند».[4]

عامل سومى هم وجود داشت که دل کسانى که براى اسلام مى تپید از آن در اضطراب بود و آن عبارت بود از اینکه قبیله هاى (تازه مسلمان شده) اطراف مدینه روح عصیان و تمرد وجود داشت و آنان در آستانه ارتداد قرار داشتند زیرا از پرداخت زکات و مالیات به حکومت مرکزى خود دارى نموده بودند.

این عوامل سه گانه که وجود یکى از آنها در برانگیختن تشویش و نگرانى کافى بود، سبب شد که امام على (علیه السلام)از حق خویش چشم پوشى کند و در برابر جریاناتى که در سقیفه اتفاق اوفتاد مهر خموشى بر لب زند.

چه که اگر امام بر به دست گرفتن خلافت منصوص خود اصرار مىورزید و براى دست یابى به هدف خود دست به شمشیر مى برد و متوسّل به قوه قهریه مى گردید هیچ بعید نبود که منافقین از آن فرصت استفاد کرده و از آب گل آلود ماهى بگیرند و در پى آن رومیان هجوم خود را به جانب مدینه بیاغازند و اسلام را نابود سازند. امام (علیه السلام)خود در برخى از خطبه هایش به این امور سخت و دشوار که وى را وادار به سکوت نمود، اشارت مى کند و مى گوید:

«سوگند به خداوند هرگز در اندیشه ام نیامده بود که عرب، امر خلافت پیامبر از خاندان او برگیرد و مرا از اقدام بدان باز دارد. چیزى مورد شگفتى ام نگردید جز توجّه مردمان به دیگرى که به او دست بیعت مى داند. لذا دست خود را باز داشتم. دیدم که گروهى از مردم از دین اسلام سر باز زده و در پى نابودى آیین محمّدند .

هراس برم داشت که اگر اسلام و مسلمانان را یارى ننمایم در دیواره آن رخنه پدید مى آید تا اینکه به طور کامل فرو مى ریزد. در این صورت مصیبتى بر من وارد مى شد که بسى بزرگتر و زجر آورتر بود از سلب حکومت چند روزه بر شما که کالاى چند روزه اى بود مانند سراب یا ابر که به زودى سپرى مى شد و از میان مى رفت. پس با آن حوادث ستیزه نمودم (و پیوسته در پى یارى دین بودم) تا اینکه باطل رخت بربست و دین آرامش یافت».[5]

پیامبر که به واسطه نور خدایى مى نگریست (وآینده را مى دید) در برخى از گفته هایش به خطراتى که على و اهل بیتش را پس از مرگ او تهدید مى نمود اشارت کرده و هشدار داده بود.

«حاکم» در «مستدرک» آورده که پیامبر به على فرمود: «آگاه باش که پس از من به سختى دچار خواهى شد. على عرضه داشت: در آن حال دینم سالم خواهد ماند. فرمود: دینت در سلامت است».[6]

«محبّ الدین طبرى» روایتى را نقل کرده که پیامبر به على فرمود: «کینه هایى در سینه هاى این مردمان است که آشکار نمى کنند مگر پس از من».[7]

و در سخن دیگرى به على فرمود: «على جان تو به زودى پس از من به رنج و بلایى مبتلا خواهى شد. اما هرگز دست به شمشیر مبر و مستیز».[8]

این روایات گویاى آن است که پیامبر از همان زمان مى دانست که مردم حقوق امام على را پایمال خواهند کرد ولذا او را به صبر و استقامت توصیه نمود و به وى سفارش کرد که به قهر و جبر با مردم برخورد نکند.



[1] . آل عمران: 144.

[2] . یکى از آن جایگاه ها «یوم الدار» و پس از نزول آیه (وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الأَقْرَبِینَ)، شعراء: 214 بود. جایگاه دیگر، هنگامى بود که پیامبر على را در مدینه گماشت و خود به جانب تبوک روانه گردید و به على فرمود: «اما ترضى ان تکون منى بمنزلة هارون من موسى إلاّ انه لا نبى بعدى» آیا خشنود نیستى که نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى باشى جز اینکه پس از من پیامبرى نیست. و جایگاه دیگر روز غدیر بود که در آن ازدحام زیاد یپامبر، امام امّت و جانشینى على را پس از خود به تمام مسلمانان اعلام و ابلاغ نمود. «در این باره به کتاب هایى که در این موضوع نگاشت شده مراجعه فرمایید».

[3] . تاریخ طبرى: 2 / 449 ـ حوادث سال 11 هجرى .

[4] . ملل ونحل / شهرستانى: 1 / 23 ـ شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحدید: 2 / 20 ط .

[5] . نهج البلاغه، از نامه امام به مردم مصر، نامه شماره 62 .

[6] . مستدرک، حاکم نیشابورى: 3 / 140. ذهبى نیز آن را صحیح دانسته است.

[7] . ریاض النضره: محب الدین طبرى: 2 / 210.

[8] . کنز الدقائق، مناوى: 188 .

.. .. | ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۲۲
۰۳ بهمن۱۲:۲۲

ما جراى سقیفه

پس از رحلت پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)انصار اقدام به تشکیل کنفرانس سقیفه نمودند تا پیرامون تعیین جانشینى پیامبر به بحث بنشینند. در رأس انصار «سعد بن عباده» و قبیله او بودند.

اما در اینجا خود به خود سؤالى مطرح است و آن اینکه انگیزه آنانى که در آن زمان نا به هنگام اقدام به ایجاد شوراى سقیفه نمودند چه بود؟

براى پاسخ به این سؤال باید به این موضوع اشارت داشت که انصار در دل از مهاجران بیمناک بودند. به دلیل اینکه آنان در نبردهاى بدر و احد تعداد زیادى از اقوام و اقارب مهاجرین (که در سپاه قریش مکه بودند) به قتل رسانده بودند. آنان از این هراس داشتند که مهاجران حکومت را به دست بگیرند و در پى انتقام، پیوسته آنها را مورد ستم و ظلم قرار دهند.

این هراس آنان را بر آن داشت که اقدام به ایجاد شورایى نمایند تا بتوانند خلیفه را از میان خود برگزینند تا قدرت و شوکتشان حفظ شود و بتوانند از حوادث تلخ احتمالى که امکان داشت به دست مهاجران اتفاق افتد جلوگیرى نمایند. لذا قبیله هاى «اوس» و «خزرج» در «سقیفه بنى ساعده» گرد آمدند و «سعد بن عباده» رئیس قبیله «خزرج» رشته کلام را در دست گرفت و با برشمردن فضائل انصار گفت:

«اى گروه انصار، شما را در دین سابقه و در اسلام فضیلتى است که هیچ یک از قبائل عرب از آن برخوردار نیستند. محمّد بیش از ده سال در میان قومش زیست و آنان را به پرستش خداوند رحمان و ترک عبادت بتان فرا خواند، اما جز اندکى بدو ایمان نیاوردند. آن قدر تعداد گروندگان به او اندک بود که نمى توانستند در مقام مدافعه از رسول خدا برآیند. دین را به سربلندى برآرند و از خویشتن دفاع نمایند. تا اینکه شرف و بزرگوارى و نعمت ارزانیتان گردید و خداوند ایمان به خود و رسولش و دفاع از پیامبر و سربلندى او و دین و ستیزه با معاندین را روزیتان فرمود. پس شما در میان خودتان، سختگیرترین مردمان بر دشمنان او و در میان دیگران با هیبت ترین مردمان نسبت به دشمنان او بودید. و عرب به رغبت خود یا به قدرت شمشیر براى امر خداوندگار پایدارى ورزید تا اینکه کردگار عزّوجل بوسیله شماها زمین را مغلوب پیامبرش گردانید و شما به وسیله شمشیرهای‌تان عرب را بدو نزدیک گردانیدید و او با رضایت از شماها در جوار رحمت کردگار آرمید. بدین کار بر مردمان فخر فروشید».[1]

در همان زمانیکه سعد بن عباده در سقیفه بنى ساعده در حال سخنرانى بود مهاجران همگى در اندیشه پیرامون تعیین محل قبر و چگونگى غسل و کفن و نماز خواندن بر پیامبر در شور و گفتگو بودند. ناگهان دو تن به نام هاى «معن بن عدى» و «عویم بن ساعده» درِ گوشى به ابوبگر گفتند که انصار براى تعیین جانشین پیامبر در سقیفه بنى ساعده گرد آمده اند. در این لحظه «ابو بکر» و «عمر» و «ابوعبیده» از میان جمع مهاجران بیرون رفتند و بدون اینکه دیگران را از هدف و انگیزه خویش آگاه نمایند به جانب سقیفه بنى ساعده روان شدند. دیدند که سعد بر فرشى برنشسته و بر بالشى تکیه زده و مشغول سخن گفتن است. عمر، خواست شروع به سخن گفتن نماید، اما ابو بکر او را بازداشت و خود سخن گفتن را آغازید:

«ما مهاجران پیش از دیگران اسلام آوردیم. حسب و نسبمان از همه برتر است. به رسول خدا نزدیک تریم. و شما برادران مسلمان و شرکاى دینى ما هستید بافدا کارى ما را یارى نمودید. خدایتان پاداش نیکو دهاد. ما امیریم و شما وزیر» .[2]

با اینکه سعد بن عباده و ابو بکر هر دو سخنرانى کردند و هر یک فضائل وویژگى هاى خود را برشمردند، اما سؤال اینجاست که چرا در پایان قرعه به نام ابو بکر در آمد؟!

پاسخ این است که «بشیر بن سعد» پسر عموى سعد بن عباده بر وى رشک برد و حسد ورزید و دید که سعد در یک قدمى جلوس بر مسند خلافت و ریاست است لذا در گفتارى جانشینى پیامبر را شایسته مهاجرین دانست و از انصار تقاضا کرد که خلافت را رها کنند وگفت:

«آى گروه انصار، به خدا سوگند گرچه ما در ستیزه با مشرکان و پذیرش دین مبین اسلام از فضیلت بیشترى برخورداریم اما این کار ما تنها براى رضاى خداوند و پیروى از پیامبرش بوده است ـ تا آنجا که افزود: ـ آگاه باشید که محمّد از قریش است و قومش به او سزاوارترند. بخداى سوگند، که خداوند براى این کار هرگز مرا در نزاع با ایشان نخواهد دید. از خدا بترسید و با مهاجران مخالفت نورزید و با آنان به ستیزه و نزاع بر نخیزید».

سپس برخاست و با ابو بکر بیعت نمود. وقتى که «حباب بن منذر» را به بیعت نمودن فراخواندند و او از بیعت بشیر بن سعد با ابو بکر خبردار شد به بشیر گفت: «اى بشیر بن سعد بلاهاى جهان نابودت کند تو را چه حاجتى بود که به چنین کارى دست زدى. آیا فرمانروایى را براى پسر عموى خودت گران دانستى».[3]

وقتى که اوسیان عملکرد بشیر بن سعد و ادعاى قریش (مهاجران) و از طرفى تقاضاى خزرج براى امارت سعد بن عباده مشاهده نمودند، به یکدیگر گفتند: «به خداى سوگند اگر خزرجیان فرمانروا گردند به خاطر این فضیلت دائماً بر شما فخر خواهند فروخت». این بود که رئیس قبیله اوس «اُسید بن خضیر» نیز برخاست و با ابوبکر بیعت نمود. این کار وى سبب شد عشیره وى یکى پس از دیگرى با ابو بکر بیعت کنند. و سعد بن عباده و قبیله خزرج را کنار زنند.

ابوبکر به بیعت قبیله اوس بسنده کرد و آنگاه همگى از سقیفه خارج شده و به جانب مسجد به راه افتادند و در فاصله سقیفه تا مسجد هر کسى را که در میانه راه مى دیدند از او بیعت مى گرفتند.[4]

بگذریم از ما جراهاى سقیفه و هیاهو و فتنه و آشوب و کتک کارى و فحش و ناسزایى که در آنجا اتفاق افتاد ؛ که آن جریانات غم انگیز و ملالت بار وا ندوه آور است.

در حالیکه على و خانواده اش مشغول تجهیز و تدفین پیامبر بودند، اهل سقیفه به رغبت یا به اجبار از مردم بیعت مى گرفتند.

کاش خلیفه و پیروانش به همین مقدار اکتفا و بسنده کرده بودند. اما آنان بر آن شدند که به قهر و جبر و با تهدید و ارعاب از على و خانواده اش نیز بیعت بگیرند. این در زمانى بود که تعدادى از مردان بنى هاشم با اعتراض به این نحوه بیعت گرفتن در خانه على گرد آمده بودند. در نهایت، در آنجا حوادث تلخ و غمبارى اتفاق افتاد. اما گروهى از تاریخ نگاران از روى ترس و بیم یا از روى حرص و طمع، به بقیه ما جرا نپرداخته اند. در این میان کسانى که حمیت و غیرت دینى داشته اند آن قضایا را به گونه اختصار نگاشته اند. در این میان تاریخ نگاران بر دو دسته اند :

الف) برخى از آنان تنها به گفتگوها، تهدیدها و احتجاجاتى که میان على و بنى هاشم از یکسو و عمر از سوى دیگر رفته، اکتفا نموده اند .

ب) گروه دوم پرده از کارهایى که عمر مرتکب شد بر انداخته اند و به اخذ بیعت اجبارى، آتش زدن و شکستن در خانه على و دیگر حوادث اشارت نموده اند .

ما در اینجا سخن هر دو گروه را مى نگاریم تا همگان بدانند که «داستان در» و «شهادت دختر پیامبر» به خاطر آن جریانات و آشفتگى ها افسانه تاریخى نیست بلکه حقیقت تاریخى است.

در این روزها مقاله اى را از یکى از نویسندگان معاصر خواندم که در آن شمه اى از فضائل حضرت زهرا (علیها السلام)عنوان شده بود تا با محمل قرار دادن آن، بتواند مقصود خود را به اثبات برساند. مطلبى که نویسند این مقاله در پى آن بوده است این که شهادت زهرا (علیها السلام)، یک افسانه تاریخى است که هیچ حقیقتى ندارد.

هر کس در این مقاله بنگرد در مى یابد که نویسنده آن هیچ اطّلاعى از تاریخ نداشته وتنها عقیده درونى اش وى را بر آن داشته تا در پى انکار این حقیقت آشکار، این چنین قلم فرسایى کند. به همین جهت بر آن شدیم که پیش روى خواننده این سطور، مصادر و منابع قوى و اطمینان آور که گویاى شهادت و هتک حرمت حضرت زهراست، به نگارش آوریم.

بحث ما در این مقوله در سه محور است:

اول: عصمت حضرت زهرا در کلام پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)

فاطمه زهرا (علیها السلام)در نزد رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم)از جایگاه و رتبت بسیار والایى برخوردار بود به گونه اى که پیامبر در شأن او فرمود:

«فاطمه پاره تن من است. هر کس او راب خشم آورد مرا خشمگین کرده است».[5]

به راستى که به خشم آوردن پیامبر در پى آزردن آن حضرت است و هر کس او(پیامبر) را بیازارد محکوم به عذاب دردناک است. زیرا خداوند سبحان مى فرماید:

(وَ الَّذِینَ یُؤْذُونَ رَسُولَ اللهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ).[6]

«آنان که رسول خدا را مى آزارند بر ایشان عذابى دردناک مهیاست».

و در روایت دیگرى بیان مى دارد که خشم و خشوندى زهرا (علیها السلام) موجب خشم و خشوندى خداست. و مى فرماید:

«یا فاطمةُ إنَّ الله یغضبُ لغضبک ویرضى لرضاکِ» .[7]

«اى فاطمه، خداوندگار به خاطر خشم تو خشم مى گیرد و از خشوندى تو خشنود مى گردد».

بلندى جایگاه و رتبت زهرا (علیها السلام)تا چه اندازه است که خشم و خشنودى او ملاک و موجب خشم و خشنودى خداست. واین کلام اگر گویاى موضوعى باشد، آن موضوع «عصمت حضرت زهرا (علیها السلام)» است.

چه که خداى سبحان به جهت عدالت و حکمتش خشم نمى گیرد مگر بر کافر و نافرمان و خشنود نمى شود مگر از شخص با ایمان و فرمان بردار.

و در سایه این کرامت و بزرگورى بود که فاطمه زهرا (علیها السلام)در کلام پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)«سرور زنان جهانیان» لقب گرفت. پیامبر بدو فرمود:

«یا فاطمة ألا ترضین أن تکونی سیّدة نساء العالمین وسیّدة نساء هذه الأُمّة وسیّدة نساء المؤمنین».[8]

«اى فاطمه، آیا خشنود نیستى که سرور زنان جهان و سرور زنان امت اسلام و سرور زنان با ایمان باشى؟»

و علیرغم اینکه زهرا معصوم است و نافرمانى وگناه را مرتکب نشده اما مقام نبوت را ندارد. زیرا هیچ ملازمه اى میان نبوّت و عصمت نیست (یعنى غیر پیامبر هم مى تواند معصوم باشد).

براى نمونه حضرت مریم، بتول عذرا، که به تصریح قرآن، معصوم است، پیامبر نیست و مقام نبوت ندارد. عصمت آن بانو در این کلام خداوند هویداست:

(وَ إِذْ قَالَتِ الْمَلاَئِکَةُ یَا مَرْیَمُ إِنَّ اللهَ اصْطَفَاکِ وَ طَهَّرَکِ وَ اصْطَفَاکِ عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِینَ).[9]

«و آنگاه که فرشتگان گفتند: اى مریم خدایت برگزید و پاک گردانید و بر زنان جهان برتریت بخشید».

اینکه خداوند مى گوید مریم برگزیده و منتخب است و سپس مى گوید او پاکیزه و طاهره است، دلیل بر پاکى او از گناهان است .

اما اینکه مریم، مقام نبوت ندارد موضوع آشکار و واضحى است که نیازمند هیچگونه توضیح و بیانى نیست. با این توصیف دختر پیامبر خاتم که سرور زنان جهان است، همانند مریم مقام عصمت را داراست بى آنکه مقام نبوت را داشته باشد.

در توضیح وبیان فضائل حضرت زهرا به همین اندازه اندک اکتفا مى کنیم. زیرا سخن تام و کامل در این مقوله نیازمند نگارش کتابى جداگانه است.

دوم: جایگاه والاى خانه حضرت زهرا (علیها السلام)در قرآن و سنت

آیه شریفه (فِی بُیُوت أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ ).[10]

در مسجد، بر پیامبر نازل گردید. مردى برخاست و پرسید، اى رسول خدا این خانه ها کدامند؟ فرمود: خانه هاى پیامبران.

پس ابو بکر برخاست و در حالیکه به خانه على و فاطمه اشارت مى نمود پرسید: آیا این خانه از آن خانه هاست؟ فرمود: آرى و این خانه از برترین آنهاست.[11]

در این آیه شریفه از لحاظ ادبیات عرب «فی بیوت» ظرف ما قبل خودش است که آن عبارت است از (مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاة فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَة... ).[12]

یعنى خاستگاه و منبع پرتو افشانى این نورى که خداوند در این آیه بدان اشارت مى کند، همان خانه هایى است که خداوند اذن فرموده تا رفعت یابند. پس چگونه دارى کرامت و منزلت و بزرگى نیستند.

سیوطى مى گوید: «ترمذى» این روایت را آورده و آن را صحیح دانسته است.

«ابن جریر»، «ابن منذر» و «حاکم» هم آن را نقل کرده و صحیح شمرده اند. هم چنین «ابن مردویه» و «بیهقى در کتاب سنن» از طریق امّ سلمه نقل کرده اند که وى گفت: آیه شریفه: (إِنَّمَا یُرِیدُ اللهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ )[13] در خانه من نازل گردید و آن هنگام در خانه من، فاطمه، على، حسن وحسین بودند. رسول خدا عبایى که بر تن داشت بر آنان افکند آنگاه گفت:

«اینان اهل بیت منند. پلیدى را از ایشان بزداى و پاکشان گردان».

سیوطى هم چنین مى گوید: «ابن ابى شیبه»، «احمد»، «ترمذى» روایتى را از «انس بن مالک » نقل کرده و آن را «حسن»[14] شمرده اند نیز «ابن جریر»، «ابن منذر»، «طبرانى» و «حاکم»، همان روایت را آورده و آن را «صحیح»[15] دانسته اند. هم چنین «ابن مردویه» همان روایت را از انس نقل کرده، مى گوید: هرگاه پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)براى نماز صبح از منزل بیرون مى رفت، از کنار در خانه فاطمه عبور مى کرد و در آنجا با صداى مبارکش آوا مى زد :

«الصلاة یا أهل البیت، الصلاة، انّما یرید الله...».[16]

وقتى که این خانه در نزد خداوند این چنین داراى منزلت و کرامت است، پس هجوم آوردن به سوى آن و گشودن آن از بزرگترین و زشت ترین گناهان شمرده خواهد شد.

امّا سفارش پپامبر درباره احترام به این خانه و صاحبانش نادیده گرفته شد. بسیارى از تاریخ نگاران حوادث تلخ و دردناکى که بر سر آن خانه آمد را نگاشته اند که ما صراحت گفته هاى ایشان را به ترتیب فاصله زمانى که آنان مى زیسته اند در اینجا یاد آور مى شویم.

تاریخ پردازان در این مقوله بر دو دسته اند:

یک دسته از ایجاد هراس و دستورات آمرانه و نیات و مقاصد شوم و پلید، اشارت دارند و دسته دیگر با تفصیل و توضیح بیشتر به حوادث بعدى اشاره مى کنند.

ما در این گفتار فصل اوّل را به ذکر نام دسته اوّل و گفتارشان اختصاص داده ایم و در فصل دوم نام گروه دوم بر شمرده و به گفتار آنان پرداخته ایم .



[1] . تاریخ طبرى: 2 / 455 ـ 456 .

[2] . عقد الفرید: 4 / 86، از منشورات دار و مکتبة الهلال بیروت.

[3] . تاریخ طبرى: 2 / 457 ـ 458 .

[4] . نک : تاریخ طبرى: 2 / 458.

[5] . فتح البارى فى شرح صحیح البخارى: 7 / 84 ؛ نیز صحیح بخارى: 4 / 210 دار الفکر بیروت.

[6] . توبه: 61 .

[7] . مستدرک حاکم: 3 / 154 ؛ مجمع الزواد: 9 / 203 ؛ بخارى و مسلم، خود این حدیث را اخراج نکرده اند، امّا حاکم در کتاب خود احادیث صحیح را طبق شروط بخارى و مسلم آورده است. بنابر این، این حدیث در نزد بخارى و مسلم صحیح است.

[8] . مستدرک حاکم: 3 / 156 .

[9] . آل عمران: 42.

[10] . نور: 36.

[11] . الدرّ المنثور: 6 / 203 ؛ تفسیر سوره نور ـ روح المعانى: 18 / 174 .

[12] . نور: 35 .

[13] . احزاب: 33.

[14] . دانشمندان اهل سنّت روایت «حسن» را اینگونه تعریف کرده اند: «روایتى که منبع آن شناخته شده و رجال آن مشهور باشند، بیشتر دانشمندان آن را پذیرفته و عموم فقها آن را به کار گرفته باشند». (التقریب والتسیر: 1 / 43 و 122 و 144). (نک : اصول الحدیث و أحکامه فى علم الدرایه: 48 تألیف استاد جعفر سبحانى) مترجم .

[15] . روایت «صحیح» به تعریف دانشمندان اهل سنّت اینگونه است: «روایتى که سند آن به اشخاص عادل ضابط برسد، با این ویژگى که از حیث تعداد اندک نباشند و ایراد و اشکالى هم در آن ها نباشد. (ر. ک: اصول الحدیث و أحکامه فى علم الدرایه: 48، تألیف استاد سبحانى) مترجم.

[16] . درّ المنثور: 6 / 604 ـ 605، چاپ دار الفکر بیروت ـ المصنف: 7 / 527 .

.. .. | ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۲۲
۰۳ بهمن۱۲:۲۱

هجوم به خانه حضرت زهرا سلام الله علیها در نگاه تاریخ نگاران

تاریخ نگاران از هجوم و تهدیدات دستگاه خلافت به خانه فاطمه (علیها السلام)سخن مى گویند:

1. بلاذرى و «الانساب»

«احمد بن یحیى بن جابر بلاذرى» نویسنده بزرگ و صاحب کتاب تاریخ معروف این حادثه دلخراش را در کتاب خود یاد آور شده است. وى در خلال گفتار مفصلى پیرامون سقیفه مى گوید:

«هنگامى که مردمان با ابو بکر بیعت کردند، على و زبیر از بیعت سر باز زدند.

تا آنجا که مى گوید:

ابوبکر به دنبال على فرستاد تا بیعت نماید. اما او بیعت نکرد. پس عمر در حالى که ابزار آتش افروزى به همراه داشت بدانجا آمد. فاطمه او را در کنار در خانه دید و بدو گفت: پسر خطاب! آیا مى خواهى در خانه ام را بر روى من آتش بزنى؟ عمر گفت: بلى، و آتش زدن در خانه تو براى تقویت رسالت پدرت است».[1]

استدلال به این روایت در گرو وثاقت مؤلف کتاب (بلاذرى) و راویان آن است. «ذهبى» در کتاب «تذکرة الحفاظ» به نقل از «حاکم» مى گوید:

بلاذرى یگانه دوران خودش در حفظ احادیث بود. ابو على حافظ و دیگر مشایخ و اساتید ما در مجلس وعظ او حضور مى یافتند و از بیان اسانید وى لذت مى بردند و من هرگز ندیدم که ایشان پیرامون اسناد وى اشکال یا انتقادى نمایند .[2]

وى همچنین در کتاب «سیر اعلام النبلاء» مى گوید: علامه، ادیب، مصنف ابو بکر احمد بن یحیى بن جابر بغدادى بلاذرى نویسنده و صاحب «التاریخ الکبیر» است.[3]

«ابن کثیر» در کتاب «البدایة والنهایة» به نقل از ابن عساکر مى گوید: بلاذرى ادیبى توانا بود. او کتاب هاى زیبایى را به رشته تحریر درآورده است.[4]

اما بررسى و شرح احوال راویان که نامشان در سلسله سند این روایت آمده: مدائنى ـ مسلمة بن محارب، سلیمان بن طرخان و ابن عون.

مدائنى: نامش على بن محمّد، او الحسن مدائنى اخبارى است. او کتاب هاى متعددى را تألیف نموده و راویانى همچون زبیر بن بکار، احمد بن زهیر، و حارث بن ابى اسامه از او روایت کرده اند. ذهبى از یحیى نقل کرده که وى گفت: مدائنى ثقه است، ثقه است، ثقه است. او در سال 224 یا 225 از دنیا رفت ـ میزان الاعتدال: 3 / 153 ـ شماره ترجمه 921.

مسلمة بن محارب: بخارى در تاریخ خود نام او را آورده است ـ تاریخ الکبیر: 7 / 387 شماره ترجمه 1685. اهل علم مى دانند که عدم جرح روایان به وسیله «ابوزرعه»، «ابى حاتم» یا «بخارى» و سکوت ایشان گویاى توثیق آن راوى است. «حافظ ابن حجر» در کتاب «تعجیل المنفعه» این روش را پیاده کرده است. وى در جاهاى متعددى مى گوید: بخارى این را نقل کرده و متعرض جرح راوى آن نشده است. ر. ک. قواعد فى علوم الحدیث 385 و 403 و تعجیل المنفعه 219، 223، 225 و 254 .

سلیمان بن طرخان تیمى: وى از انس ابن مالک و طاووس و دیگران روایت کرده است. ربیع بن یحیى به نقل از سعید مى گوید: کسى را راستگوتر از سلیمان تیمى ندیدم. و عبدالله بن احمد از قول پدرش مى گوید: او ثقه است. ابن معین و نسائى مى گویند: او ثقه است. عجلى مى گوید: ابن طرخان تابعى (نسل اول پس از پیامبر) است. او ثقه و از نیکان اهل بصره است. گفته هاى دیگرى نیز پیرامون توثیق وى وجود دارد. او در سال 97 هـ از دنیا رفت. تهذیب التهذیب، ج 4 / 201 ـ 202 ـ شماره ترجمه 341 .

ابن عون: اوعون بن ارطبان مزنى بصرى است. «انس بن مالک» را دیدار کرده بود و در سال 151 هـ از دنیا رفت. نسائى در کتاب «الکنى» مى گوید: او ثقه و امین است. و در جاى دیگرى مى گوید: او ثقه و داراى ثبات است. «ابن حیان» در «الثقات» مى گوید: او در عبادت و فضیلت و پارسایى و پایدارى در سنت و سختگیرى با بدعت گذاران از بزرگان زمانه خویش بود. تهذیب التهذیب: 5 / 346 ـ 348، شماره ترجمه 600 .

با بررسى شرح حال مؤلف (در متن) و راویان حدیث در سلسله سند آن روشن شد که سند این حدیث و نیز اصل روایت صحیح است. تمامى راویان آن مورد وثوق اند و همین امر براى صحت روایت کافى است .

2. ابن قتیبه و «الامامه والسیاسه»

تاریخ نگار پر آوازه، عبدالله ابن مسلم بن قتیبه دینورى (276 ـ 213 هـ) از پژوهشگران ادبیات و تاریخ است. او کتاب هاى زیادى را به رشته تحریر در آورده که برخى از آنها عبارتند از :

«تأویل مختلف الحدیث»، «ادب الکاتب» و کتب دیگر.[5]

نامبرده در کتاب «الامامه والسیاسه» که به «تاریخ خلفا» شهرت یافته مى گوید:

ابوبکر دریافت، کسانى که از بیعت با او سرپیچى کرده اند نزد على اند. پس عمر را به جانب ایشان فرستاد. عمر به آنجا آمد و با فریاد، آنان را که در خانه على بودند فرا خواند. اما کسى از خانه خارج نشد. هیزم خواست و گفت: سوگند به کسى که جان عمر در دست اوست از خانه خارج شوید وگرنه خانه را بر سر ساکنانش آتش مى زنم.

به او گفتند: اى ابا حفص، فاطمه در این خانه است. گفت: باشد...

تا آنجا که مى گوید:

سپس عمر برخاست و به همراه گروهى به در خانه فاطمه آمد. در راکوبیدند، وقتى که فاطمه صداى آنها را شنید با صداى بلند فریاد زد:

پدر! اى رسول خدا، پس از تو از دست پسر خطاب و پسر ابوقحافه چه مى کشیم. آن گروه وقتى که صداى گریه فاطمه را شنیدند با چشمى گریان از آنجا دور شدند.

نزدیک بود دل هایشان گدازان و جگرهایشان سوزان گردد.

عمر، به همراه عده اى باقى ماندند. على را از خانه بیرون آورده و او را به سوى ابوبکر بردند و به او گفتند: بیعت کن. على گفت: اگر بیعت نکنم چه مى کنید؟

گفتند: سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست گردنت را مى زنیم.[6]

هر کس کتاب «الامامه والسیاسه» را مطالعه کند مى بیند که این کتاب مانند سایر کتب تاریخى دیگر، از تاریخ نگارانى چون بلاذرى، طبرى و دیگران است.

ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه، این کتاب را به دینورى نسبت داده است.

وى مطالب زیادى را از ابن قتیبه نقل مى کند که آن مطالب در کتاب «الامامه و السیاسه» چاپ مصر که در دست و مورد استفاده نگارنده است وجود ندارد. و این، گواه آن است که این کتاب دستخوش تحریف شده است.

«الیاس سرکیس» هم در کتاب «معجم» خود این کتاب را بدو نسبت داده است.[7]

ناگفته نماند که صاحب «الاعلام» مى گوید: برخى از علما نسبت به اینکه کتاب فوق از این نویسنده باشد در تردیدند. اما هیچ یک انتساب آن را به این نویسنده هرگز انکار نکرده اند. به هر حال این کتاب هم یک کتاب تاریخى مانند سایر کتب تاریخى دیگر است.

3. طبرى و کتاب «تاریخ»

محمّد بن جریر طبرى (224 ـ 310 هـ) صاحب کتاب تاریخ و تفسیر که این دو کتاب در میان دانشمندان معروفیت و شهرت به سزایى دارند و تمام تاریخ نگاران پس از وى، منبع تاریخى خود را از کتاب هاى وى برگرفته اند، ما جراى غمبار سقیفه را یاد آور مى شود و با ذکر سلسله سندى مى گوید:

عمر بن خطاب به سوى منزل على آمد. در آن جا طلحه و زبیر و گروهى از مهاجران بودند. عمر صدا زد: براى بیعت از خانه بیرون آیید و گرنه به خدا سوگند خانه را بر سرتان آتش مى زنم.

زبیر شمشیر به دست از خانه برون آمد. پایش لغزید و شمشیر از دستش فرو افتاد. بر او هجوم آورده و او را برگرفتند.[8]

این قسمت از تاریخ اسلام گویاى آن است که بیعت گرفتن براى خلیفه به جبر و زور بوده است. وهرکس از بیعت سرپیچى مى نموده با تهدیدهاى گوناگون از قبیل آتش زدن و تخریب خانه مواجه مى شده است.

در امامت و وثاقت نویسنده کتاب (طبرى) هیچ تردیدى وجود ندارد.

ذهبى او را با این تعبیرات معرفى کرده است:

«امام والاقدر، مفسر، صاحب تألیفات ژرف، موثق، راستگو».[9]

(رجال واقع در سلسله سند حدیث نیز افراد برجسته و مورد وثوق و اعتمادند).[10]

4. ابن عبد ربّه و «العقد الفرید»

شهاب الدین احمد معروف به ابن عبد ربّه اندلسى (م / 463 هـ) مبحثى از کتاب خود را به ماجراهاى سقیفه بنى ساعده اختصاص داده و در ذیل عنوان «آنانکه از بیعت ابو بکر سرپیچى کردند» مى گوید:

(آنان عبارت بودند از) على، عباس، زبیر و سعد بن عباده.

اما على و عباس و زبیر در خانه فاطمه نشستند تا اینکه ابوبکر، عمر بن خطاب را فرستاد تا آنها را از خانه فاطمه بیرون بیاورد و به او گفت: اگر سرباز زدند با آنان بستیز. عمر با مشعل آتشینى آمد تا خانه را بر آنها آتش بزند. فاطمه پیش آمد به او گفت: پسر خطاب آمده اى تا خانه ما را آتش بزنى. گفت: بله یا اینکه تن به بیعت در دهید.[11]

این سخن بى پرده از این تاریخ نگار بزرگ قوى ترین گواه بر این است که خلیفه به جهت بیعت گرفتن از على و همراهان دستور سوزاندن در خانه را صادر کرد. و راستى بیعتى که با قهر و زور گرفته شود چه ارزشى دارد؟

5. ابن عبدالبرّ و «الاستیعاب»

ابو عَمرو یوسف بن عبدالله بن محمّد بن عبدالبرّ (368 ـ 463 هـ) در کتاب ارزشمندش «الاستیعاب فى معرفة الاصحاب» با ذکر سلسله سندى[12] مى گوید:

هنگامى که مردم با ابو بکر بیعت مى کردند على و زبیر به حضور فاطمه آمده و در این باره با او به شور نشستند، و از انجام بیعت خوددارى نمودند. این خبر به عمر رسید و او به آنجا آمد و گفت: اى دخت رسول خدا هیچ کس نزد ما گرامى تر از پدرت نبود و پس از او هیچ کس گرامى تر از تو در نزد ما نیست. خبر یافته ام که این چند تن در خانه تواند. اگر این خبر راست باشد هر آینه چنین و چنان خواهم کرد. سپس بیرون آمد.

فاطمه به آنها گفت: عمر بدینجا آمده و سوگند خورده که اگر دیگر بار اینجاگرد آیید چنین و چنان خواهد کرد و سوگند به خدا که او به سوگندش عمل خواهد نمود .[13]

«ابو عمر و ابن عبدالبر» دیگر در اینجا صراحت سخن عمر را یاد آور نشده است. او فقط گفته که عمر گفت: هر آینه چنین و چنان خواهم کرد. در حالکیه پیش از این در روایت «بلاذرى» و «طبرى» صراحت کلام عمر را دیدیم. (که او تهدید به آتش زدن در خانه نمود).

شاید این مورخ دیده که جایى براى نقل گفته عمر وجود ندارد.

6. ابن ابى الحدید معتزلى و «شرح نهج البلاغه»

عبدالحمید بن هبة الله مدائنى معتزلى (م 655 هـ) با نقل روایتى از کتاب «السقیفه» تألیف احمد بن عبدالعزیز جوهرى مى گوید:

آنگاه که مردمان به بیعت با ابوبکر اقدام نمودند زبیر و مقداد در میان تنى چند از مردم به جانب على، در خانه فاطمه آمدند و با او به شور نشستند و از بیعت خوددارى کردند. پس عمر حرکت کرد و نزد فاطه آمد و گفت: دختر رسول خدا! هیچ کس در نزد ما محبوب تر از پدرت نبود و پس از او هیچکس محبوب تر از تو نیست به خدا اگر این چند تن در خانه تو باشند این محبت جلوگیرم نخواهد بود که این خانه را بر سر ایشان آتش بزنم. عمر که از آنجا بیرون رفت. آنان به نزد فاطمه آمدند فاطمه به آنها گفت:

عمر بدینجا آمده و سوگند خورده اگر بار دیگر گرد هم آیید هر آینه خانه را بر سرتان آتش مى زند و به خدا قسم او به سوگندش عمل خواهد کرد.[14]

7. ابوالفداء و «المختصر فى اخبار البشر»

اسماعیل بن على معروف به ابوالفداء (م 732 هـ) کتابى را با نام «المختصر فى اخبار البشر» تألیف کرده و تقریباً همان نگاشته هاى ابن عبدربّه در «العقد الفرید» را یاد آور شده است. وى مى گوید:

آنگاه ابو بکر، عمر را به سوى على و همراهان فرستاد تا آنان را از خانه فاطمه بیرون کشد و گفت:

اگر سرباز زدند با آنها بستیز، عمر آتش به دست به آنجا آمد تا خانه را آتش بزند. فاطمه او را دید و گفت: پسر خطاب کجا؟ آمده اى تا خانه مان را آتش بزنى، گفت: بلى، یا اینکه بدانچه امت بر آن وارد شده اند وارد شوید.[15]

8. نویرى و «نهایة الارب فى فنون الادب»

احمد بن عبدالوهاب نویرى (677 ـ 733 هـ) یکى از ادیبان نامدار است. وى در تاریخ، اطلاعات فراوانى دارد. زرکلى در «الاعلام» در باره وى مى گوید: دانشمند، پژوهشگر، داراى آگاهى زیاد. همچنین کتاب «نهایة الارب فى فنون الادب» وى را اینگونه توصیف نموده است: نهایة الارب علیرغم اینکه در دوره جدید نگاشته شده اما در بردارنده اخبار مهمى است که مؤلف آن، اخبار را از تاریخ نگاران کهن مانند «ابن رقیق» و «ابن رشیق» و «ابن شداد» و دیگران که کتاب هاى تاریخى ایشان به دست ما نرسیده نقل کرده است.[16] «نویرى» در این کتاب مى گوید: ابن عمر بن عبدالبرّ با سند خود از زید بن اسلم و او از پدرش روایت کرده که:

به هنگام بیعت مردمان با ابوبکر، على و زبیر نزد فاطمه آمده و پیرامون آن موضوع با وى به مشورت نشستند. عمر این جریان را دریافت.بدانجا رفت و گفت: اى دخت رسول خدا هیچ کس در نزد ما محبوب تر از پدرت نبود و پس از او هیچ کس محبوب تر از تو نیست. خبر یافته ام که این افراد در خانه تو هستند اگر این خبر راست باشد چنین و چنان خواهم کرد. سپس از آنجا بیرون رفت. آنان نزد فاطمه آمدند. فاطمه به ایشان گفت: عمر به اینجا آمده و سوگند خورده که اگر بار دیگر اجتماع کنید چنین و چنان خواهد کرد و به خدا سوگند او به سوگندش عمل خواهد نمود.[17]

9. سیوطى و «مسند فاطمه»

جلال الدین عبدالرحمن سیوطى (848 ـ 911 هـ) آن پژوهشگر بزرگ و تاریخ نگار سترگ، در کتاب «مسند فاطمه» همان روایتى که تاریخ نگاران از زید بن اسلم و از اسلم نقل کرده اند، یاد آور گردیده است. وى باذکر آن روایت مى گوید:

پس از وفات رسول خدا هنگامیکه مردمان با ابو بکر بیعت مى کردند على و زبیر نزد فاطمه دختر رسول خدا آمدند و در آن باره با وى به مشورت نشستند. وقتى که عمر بن خطاب متوجه این موضوع شد به نزد فاطمه آمد و گفت اى دختر رسول خدا به خدا سوگند اگر اینان در نزد تو باشند این محبت نمى تواند جلوگیرم باشد که این در را بر آنان آتش بزنم. وقتى عمر از آنجا رفت، آنان به نزد فاطمه آمدند. فاطمه گفت: بازدانید که عمر بدینجا آمده و سوگند خوردره که اگر بار دیگر در اینجا گرد هم آیید این در را بر شما مى سوزاند. و به خدا سوگند او طبق قسمش عمل خواهد کرد.[18]

10. متّقى هندى و «کنز العمّال»

على بن حسام الدین معروف به متقى هندى (م 975 هـ) در کتاب ارزشمند «کنز العمال» ماجراى خانه فاطمه زهرا را به گونه اى که در کتاب «المصنف» تألیف ابن ابى شیبه نگاشته شده یاد آور گردیده است. وى مى گوید:

از «اسلم» روایت است که پس از رحت رسول خدا و به هنگام بیعت با ابوبکر، على و زبیر به نزد فاطمه دختر رسول خدا آمدند و درباره بیعت کردن با وى به شور نشستند. چون عمر بن خطاب این موضوع را دریافت حرکت کرد وبه نزد فاطمه آمد و گفت: اى دختر رسول خدا در نزد ما هیچکس دوست داشتنى تر از پدر تو نبود و پس از پدرت هیچکس محبوب تر از تو نیست. به خداى سوگند، اگر این چند تن در نزد تو گرد آمده باشند محبوبیتت نمى تواند جلویم را بگیرد که دستور سوزاندن در خانه را بر آنها بدهم[19] إلى آخر.

11. دهلوى و «ازالة الخفا»

ولى الله بن مولوى عبدالرحیم العمرى دهلوى هندى حنفى (1114 ـ 1176 هـ) در کتاب «ازالة الخفاء» ما جراى سقیفه بنى ساعده را بیان داشته است. وى در آنجا مى گوید: از طریق «اسلم» با اسنادى که در دیدگاه شیخین (مسلم و بخارى) صحیح است روایت شده که:

پس از رسول خدا به هنگام بیعت با ابوبکر، على و زبیر نزد فاطمه دختر رسول خدا آمدند...[20] تا آخر روایت (عیناً همانچه که در کتاب فوق، «کنز العمال» روایت شد را یاد آور مى شود) وى در کتاب دیگرى با نام «قرّة العینین» روایتى داراى مضمونى نزدیک به همین روایت نقل کرده است .[21]

12. محمّد حافظ بن ابراهیم و «قصیده عمریه»

محمّد حافظ بن ابراهیم فهمى مهندس معروف به حافظ ابراهیم (1287 ـ 1351 هـ) شاعر مصرى است که دیوان اشعار وى در دو جلد به چاپ رسیده است. یکى از اشعار وى «قصیدهّ عمریه» نام دارد که مورد توجه بسیار ادیبان مصر قرار گرفته است.

از جمله ابیات قصیده فوق این چند بیت است:

وقولة لِعلیٍّ قالَها عُمرُ *** أکرمْ بسامِعِها أَعْظِمْ بِمُلْقیها

حرّقت دارک لا أُبقی عَلیکَ بِها *** اِنْ لَمْ تُبایِعْ وبنتُ المُصطفى فیها

ما کان غیر ابی حفص یَفوهُ بِها *** أمام فارِسِ عَدنان وَحامِیها[22]

ـ و گفتار عمر، که على را مخاطب ساخت، شنونده اش را گرامى دار و گوینده اش را بزرگ شمار.

ـ اگر بیعت نکنى خانه ات را آتش مى زنم و در آن کسى بر جاى نمى گذارم. هر چند دختر پیامبر خدا در آن باشد.

ـ چه کسى جز ابو حفص (عمر) مى تواند این سخن را روبروى شهسوار و حمایتگر قبیله عدنان بر زبان راند.

جاى بسى شگفتى است که شاعر نیل، آنچه را که موجب هلاک مى شود را موجب نجات و گناهان را حسنات به حساب آورده است. و این جز براى آن است که «دوستى»، آدمى را کور و کر مى کند؟

معناى این سخن آن است که عمر هیچ احترامى براى دختر پیامبر قائل نبود زیرا براى خلیفه شدن ابوبکر حاضر شد خانه فاطمه را با ساکنانش آتش بزند.

«علامه امینى» پس از نقل این سه بیت از اشعار «شاعر نیل» مطلبى را با این مضمون بیان مى دارد:

من چه بگویم پس از اینکه در اوائل سال 1918 م مصریان، قصیده عمریه که این چند بیت در آن قرار دارد را مورد توجه خاص خود قرار داده و در محافل عمومى به سرایش آن همت گماشتند و روزنامه ها و نشریات، آن را در سراسر جهان منتشر کردند و رجال نامى مصر مانند احمد امین، احمد الزین، ابراهیم الابیارى، على جارم، على امین، خلیل مطران، مصطفى دمیاطى بیگ و دیگران، نسبت به چاپ ونشر «دیوانى» که «شعرش» این نمونه است و تقدیر از «شاعرى» که «شعورش» این گونه است، اهتمام ورزیدند و احساسات را در این عصر و روزگار سخت جریحه دار نمودند و به جاى صلح و صفا در جامعه اسلامى این نعره هاى فرقه اى را در بوق کرده و موجب جدایى در میان فرق مسلمانان مى شوند و مى پندارند که کار نیکو انجام مى دهند... تا آنجا که مى گوید:

این افراد تا آن اندازه در ثنا و ستایش این مرد و قصیده اش مبالغه و زیاده روى نموده اند که گویى دانش فراگیر یا دیدگاه نیکوى نو و تازه اى براى مردم یا فضیلت و ویژگى والا و منحصر به فردى براى «عمر» آورده که موجب شادمانى امت اسلام و پیامبر والا مقام گردیده است.

پس باید به پیامبر، بسى مژده داد که نه پاره تن او فاطمه در نزد گوینده این گونه سخنان ارزش و حرمتى دارد، و نه خانه فاطمه، مکانى است که خداوند ساکنانش را پاک فرموده و از دست او (شاعر نیل) و از سوزاندن آن خانه بر سر ساکنانش مصونیت بخشیده است. پس آفرین بر انتخابى که چنین شأن و مقامى دارد و مرحبا به بیعتى که با این تهدیدها، فرجام و با آن رسوایى ها انجام پذیرفت...[23]

13. عمر رضا کحاله و «اعلام النساء»

عمر رضا کحاله از نویسندگان معاصر است که به وسیله نگارش کتاب «اعلام النساء» که در آن به شرح زندگانى دختر پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)فاطمه زهرا (علیها السلام)پرداخته، شهرت و معروفیت به سزایى یافته است. از جمله مطالبى که وى در ترجمه[24] حضرت زهرا مى گوید این است:

ابوبکر دریافت کسانى که از بیعت با او سر باز زده اند مانند عباس و زبیر و سعد بن عباده، در نزد على بن ابیطالب و در خانه فاطمه (علیها السلام)جمع شده اند. لذا عمر را به سوى آنان فرستاد.

عمر به آنجا آمد و آنان را صدا زد. اما ایشان از منزل خارج نشدند. عمر هیزم طلبید و گفت سوگند به کسى که جان عمر در دست اوست باید از خانه بیرون بیایید وگرنه خانه را بر سر ساکنانش آتش مى زنم. به او گفتند: ابا حفص، فاطمه آنجاست. گفت: باشد...

آنگه فاطمه (علیها السلام)بر در خانه ایستاده و گفت:

اى مردم من قومى نکوهیده تر از شماها ندیده ام که جنازه پیامبر را در میان باز گذاشتید و به جانب دنیا شتافتید و از فرمان خداى، روى بر تافتید و حق ما را نا دیده انگاشتید...[25]

***

تا اینجا مطالب نویسندگان اهل سنت «پیرامون مقاصد شوم خلیفه درباره دختر پیامبر و خانه او وساکنانش» که در دسترس ما بوده و بر آن آگاهى یافته ایم، به پایان رسید.

قابل ذکر است که در بیشتر این منابع تاریخى به تفصیل حوادث پرداخته نشده و از وقایع تلخ و جان سوز بعدى اشارتى نرفته است. اما گروه دیگرى از مورخین هستند که در بیان حقیقت، از خویش شجاعت نشان داده و به حوادث غمبارى که بر خانه بنى هاشم گذشت، اشارت نموده اند

در مبحث بعد به نام و گفته آن تاریخ نگاران به حسب زمان زندگانى آنان خواهیم پرداخت.

أبو بکر نسبت به حمله به خانه فاطمه (علیها السلام) و گشودن در آن اعتراف واظهار پشیمانى مى کند

14. ابوعبید و کتاب «الاموال»

ابو على قاسم بن سلاّم (م 224 هـ) یکى از فقهاء بزرگ و از دانشمندان نامدار قرن سوم هجرى است. او را با کتاب گرانسنگ «الاموال» که بارها به چاپ رسیده مى شناسند. او پرده از چهره حقیقت فرو انداخته و به مصیبت هایى که بر خانه فاطمه (علیها السلام)وارد آمده پرداخته است. وى روایتى را از عبدالرحمن بن عوف نقل مى کند که مى گوید:

در مرض منجر به مرگ ابوبکر به نزدش رفتم و گفتم: در تو ایرادى ندیدم ـ سپاس خداى را ـ بر دنیایت اندوه مخور، سوگند به خدا تو را نیکو کردارى سازشگر دیدیم. ابو بکر گفت:

بر هیچ چیزى اندوه نمى خورم مگر بر سه کار که انجام دادم و کاش انجام نمى دادم و سه کار که انجام ندادم و کاش انجام مى دادم. و سه چیز را که کاش پیرامون آنها از رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم)پرسیده بودم.

امّا آن سه کارى که مرتکب شدم و بر انجام آن پشیمانم، آن است که کاش چنین و چنان نمى کردم. به دلیل ویژگى آن کلام ابو عبید مى گوید: نخواستم آن مورد را به صفحه بیاورم (لذا به واژه چنین و چنان اکتفا نمودم) و کاش روز سقیفه بنى ساعده کار را به گردن یکى از دو تن عمر یا ابوعبیده مى انداختم تا او امیر و من وزیر باشم.[26]

نگارنده کتاب «الاموال» هر چند به کلام خلیفه اشاره نکرده و خوش نداشته که بدان اشارت نماید امّا دیگران به صراحت کلام خلیفه در بستر مرگ پرداخته اند که به زودى سخن آنان را در این مقال بازگو خواهیم نمود.

15. نظّام و «الوافى بالوفیات»

صلاح الدّین خلیل ایبک صفدى کتابى را به نام «الوافى بالوفیات» تألیف کرده که مستدرک «وفیات الاعیان» ابن خلکان است.

وى در آن کتاب به شرح حال نظّام معتزلى، ابراهیم بن سیار بصرى (160 ـ 231 هـ) پرداخته مى گوید:

معتزله مى گویند بدان سان نظّام را ملقّب به این لقب کرده اند که پیوسته سخنانش آراسته به نظم و نثر بود. او خواهر زاده ابى هذیل علاّف شیخ معتزله بود. داراى ذکاوت بسیار بوده و آراء و اندیشه هاى شیخ را نقل کرده است.

وى در آن کتاب مى گوید: روز بیعت، عمر، ضربتى به شکم فاطمه کوفت به گونه اى که محسن (همان جنینى که در شکم داشت) را سقط نمود.[27]

در این روایت و نیز روایتى که «ذهبى» از «ابن ابى دارم، ش 18» نقل مى کند با دقّت و تأمّل بنگرید. با اندکى قضاوت منصفانه خواهید دید که «شهادت فاطمه زهرا» افسانه نیست.

ابن ابى الحدید، وقتى داستان «هبّار بن اسود» را نقل مى کند مى گوید: روز فتح مکه رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم)(که همه مشرکین را امان داد) خون وى را مباح کرد. زیرا او به زینب دختر رسول خدا که در هودج نشسته بود حمله کرده و موجب وحشت وى گردید و به گونه اى که زینب فرزند خود را سقط کرد. ابن ابى الحدید مى افزاید: این داستان را بر، نقیب، ابوجعفر خواندم. گفت: وقتى که رسول خدا خون هبار بن اسود را به خاطر به وحشت انداختن زینب که در نتیجه به سقط شدن جنین او منجر شد، مباح دانست، معلوم است که اگر زنده بود، خون هر کسى که موجب آزار فاطمه و در نتیجه سقط شدن فرزند او گردید نیز مباح مى دانست. (شرح نهج البلاغه: 14 / 193). این در حالیست که (طبق گواهى تاریخ) همان ضربه اى که بر پهلوى فاطمه خورد (و باعث سقط جنین او شد) موجب بیمارى و در نهایت از دنیا رفتن آن حضرت گردید. (مترجم).

16. مبرد و «الکامل»

محمّد بن یزید عبدالاکبر بغدادى (210 ـ 285 هـ) یکى از ادیبان نویسنده و صاحب آثار گرانبها ست. وى در کتاب «الکامل» روایتى را از عبدالرحمن بن عوف به هنگام دیدار با ابو بکر در بستر مرگ نقل مى کند و مى گوید:

به هنگام بیمارى ابوبکر که به مرگش منجر گردید به نزد او رفتم و سلام کردم. از او پرسیدم چگونه اى؟ برخاست و راست نشست. ـ تا آنجا که مى گوید ـ ابوبکر گفت:

به راستى من بر هیچ چیز اسفناک نیستم مگر بر سه کار که انجام دادم که کاش انجام نمى دادم و سه کار که انجام ندادم و کاش انجام مى دادم و سه چیز را که کاش از رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم)مى پرسیدم.

اما آن سه که بر انجام آن پشیمانم اینکه کاش درِ خانه فاطمه را نمى گشودم هر چند آنها به عزم جنگ آنرا بسته بودند.

و کاش روز سقیفه بنى ساعده کار خلافت را به عهده یکى از دو تن عمر یا ابو عبیده سپرده بودم تا یکى از آنها امیر باشد و من وزیر باشم. کاش وقتى فجائه[28] را به نزدم آوردند دستور سوزاندن او را به آتش نمى دادم. او را با شمشمیر مى کشتم یا رها مى کردم اما سه چیزى که انجام ندادم و کاش انجام مى دادم... الخ.[29]

17. مسعودى و «مروج الذهب»

ابوالحسن على بن حسین بن على مسعودى (م 346 هـ) یکى از تاریخ نگاران چیره دست است که در تدوین و نگارش تاریخ اسلام بهره زیادى دارد.

وى در تاریخ خود معروف به «مروج الذهب» به هنگام ذکر نام و نسب ابوبکر وشمّه اى از اخبار پیرامون وى مى گوید:

و از جمله گفتار او در بستر مرگ این است که گفت بر هیچ چیز اسفناک نیستم جز بر سه چیز که انجام دادم که کاش انجام نمى دادم و سه چیز که انجام ندادم و کاش انجام مى دادم و سه چیز که کاش پیرامونشان از پیامبر پرسیده بودم.

اما آن سه که بر انجام آن اندوهناکم، آنکه: کاش درب خانه فاطمه را نمى گشودم ـ وى در این باره گفتار زیادى را بیان داشته ـ و کاش فجائه را به آتش نمى سوزاندم. یا رهایش مى کردم یا آشکارا مى کشتم. و کاش روز سقیفه امور خلافت را به گردن یکى از آن دو مرد مى انداختم و او امیر و من وزیر مى گشتم و آن سه که بر انجام ندادنش اندوهناکم...[30] تا پایان روایت.

18. ابن ابى دارم و «میزان الاعتدال »[31]

احمد بن محمّد معروف به ابن ابى دارم حدیث نگار کوفى (م 357 هـ) است که ذهبى او را این گونه شناسانده است: او به حفظ و شناخت حدیث موصوف و معروف بود .[32] و حاکم از او روایت کرده است.

ذهبى همچنین در کتاب «میزان الاعتدال» خود به نقل از محمّد بن احمد بن حماد کوفى مى گوید: ابن ابى دارم در تمام عمر درست کار بود. در روزهاى آخر عمرش بیشترین مطالبى که در نزد او قرائت مى شد عیوب و کارهاى ناپسند خلفا بود. من بر وى وارد شدم دیدم که مردى در نزد او مى خواند:

«عمر به فاطمه لگدى نواخت که محسن او سقط شد».[33]

19. طبرانى و «المعجم الکبیر»

ابو القاسم سلیمان بن احمد طبرانى (260 ـ 360 هـ) صاحب کتاب «المعجم الکبیر» است که ذهبى در «میزان الاعتدال» خود او را معرفى کرده و درباره او مى گوید: او حافظ حدیث و نگاهدارنده آن است .[34] وى در فصلى از کتاب خود با عنوان «برخى از مستندات ابوبکر از رسول خدا» با ذکر حدیث عبدالرحمن بن عوف از ابوبکر در بستر مرگ آورده که ابو بکر به وى گفت:

اما من بر هیچ چیز اندوهناک نیستم مگر بر انجام سه چیز و ترک سه چیز و عدم پرسش سه سؤال از رسول خدا. کاش به گشودن در خانه فاطمه اقدام نمى نمودم هر چند آنان به تصمیم نبرد آن را بسته بودند و کاش در روز سقیفه کار را به عهده یکى از آن دو مرد «ابو عبیده یا عمر» مى گماردم و او امیر و من وزیر مى گردیدم... تا آخر روایت.[35]

20. ابن عبد ربّه و «العقد الفرید»

گفتار ابن عبدربّه پیرامون گفتگوى میان فاطمه و عمر بن خطاب در مبحث پیشین از نظر گذشت.

وى در آنجا به حوادث تلخ و جان سوزى که پس از آن صورت پذیرفت سخنى به میان نیاورد. اما در جاى دیگر با نقل حدیث عبدالرحمن بن عوف از ابو بکر در بستر مرگ به گشودن در خانه فاطمه اشارت نموده است. وى در زیر مبحثى با عنوان «جانشینى عمر از ابو بکر» مى گوید: ابو بکر گفت:

راستى که من در دنیا بر هیچ چیز اسفناک نیستم مگر بر انجام سه چیز و ترک سه چیز و نپرسیدن سؤال از رسول خدا، اما آن سه که بر انجامش پشیمان هستم آنکه کاش درب خانه فاطمه را نمى گشودم هرچند آن را به تصمیم نبرد بسته بودند...[36]

21. ابن عساکر و «مختصر تاریخ دمشق»

على بن حسن معروف به ابن عساکر (م 571 هـ) کتابى را درباره تاریخ دمشق در هشت مجلّد تألیف نموده و محمّد بن مکرّم معروف به ابن منظور (620 ـ 711 هـ) آن را تلخیص نموده است .

وى در ترجمه ابوبکر نگاشته است که عبدالرحمن بن عوف در بیمارى منجر به مرگ ابوبکر به عیادت وى رفت. دید که در حال هوشیارى است. تا آنجا که مى گوید:

ابوبکر گفت از کارهاى دنیا بر هیچ چیزى اندوه نمى خورم مگر بر انجام سه کار و ترک سه کار و عدم پرسش سه سؤال از پیامبر...[37]

(و در ادامه کلام تاریخ نگاران فوق الذکر را بازگو مى کند).

22. ابن ابى الحدید و «شرح نهج البلاغه»

عبدالحمید بن هبة الله مدائنى معتزلى (م 655 هـ) تاریخ نگار و نویسنده توانمندى است. که شرح نهج البلاغه را در بیست جلد تدوین و نگارش نموده است. این کتاب به موضوعات تاریخى، ادبى، کلامى و فلسفى پرداخته و از تبحر و احاطه نویسنده به دانش هاى گوناگون پرده بر مى دارد. وى در این کتاب مطالب خود را از احمد بن عبدالعزیز جوهرى مؤلف کتاب «السقیفه»[38] نقل کرده است و از مطالب او هیچ نقد و ردى نکرده است.

وى در آنجا گفتار ابوبکر را که از کتب دیگر هم نگاشتیم با عبارتى نزدیک به همان مضمون یاد آور مى شود:

... که اى کاش خانه فاطمه را نمى گشودم هر چند به تصمیم نبرد آن را بسته بودند.[39]

و در جاى دیگر به نقل از قاضى عبدالجبار مى گوید:

و اما حدیث سوزاندن در خانه، بر فرض که درست باشد طعنى بر عمر نیست زیرا وى بر آن بود که کسانى را که از بیعت سرپیچى ورزیدند را بترساند.[40]

23. جوینى و «فرائد السمطین»

ابراهیم بن محمّد الحدید معروف به جوینى (م 722 هـ) از اساتید ذهبى است. ذهبى درباره وى مى گوید: او امام، حدیث نگار، بى همتا، افتخار اسلام و دین است .[41] جوینى در کتاب «فرائد السمطین» با سندى که به ابن عباس مى رسد آورده که:

روزى رسول خدا (صلى الله علیه وآله وسلم)نشسته بودند ناگهان حسن به سوى او آمد چون او را نگریست گریست سپس فرمود پسرکم بدینجا بیا پس او را به خویش نزدیک گرداند و بر زانوى راستش نشاند. سپس حسین آمد او را که دید نیز گریست و بدو فرمود پسرکم بدینجا بیا او را نیز بر گرفت و بر زانوى چپ نشاند. سپس فاطمه پیش آمد چشم رسول خدا که بر او افتاد اشکش سرازیر گردید سپس فرمود دخترکم پیش من بیا. او را پیش روى خویش نشانید سپس امیرمؤمنان (علیه السلام)آمد با دیدن او نیز اشکش روان شد سپس فرمود برادرم تو هم پیشم بیا و او را نیز در سوى راست خود نشانید.

اصحابش بدو عرضه داشتند اى رسول خدا چرا با دیدن هر یک از اینان گریستى؟ آیا دیدن آنها موجبات سرور و شادى شما را فراهم نمى آورد. فرمود سوگند به آنکه مرا به پیامبرى برگزید و مرا بر تمامى آفریدگان برترى بخشید من و اینان گرامى ترین آفریدگان در نزد خداى عزوجل هستیم و روى زمین هیچ موجودى دوست داشتنى ترین از اینان در نزد من نیست... تا آنجا که فرمود: و اما دخترم فاطمه سرور زنان عالم از آغازین تا واپسین ایشان است و او پاره تن من و روشنایى چشم من است او میوه دل من و روح در تن من است.

فاطمه حوریه انسان نماست هر گاه در محرابش پیش روى حضرت کردگار به نماز قامت مى افرازد نور رخساره اش براى فرشتگان آسمان پرتو افشانى مى کند ؛ همچنان که نور ستارگان زمینیان را پرتو مى افشانند. خداى عزوجل به فرشتگان مى گوید:

«فرشتگانم! به بنده ام فاطمه سرور زنان، که اینک پیش رویم ایستاده و از خوف من بدنش به لرزه افتاده و با دلش به عبادتم قامت افراشته نظر افکنید. شما را گواه مى گیرم که من شیعیان او را از آتش، امان بخشیدم».

و من هرگاه فاطمه را مى نگرم به یاد حوادث تلخى مى افتم که پس از من بر او وارد خواهد آمد. گویى مى بینمش که شخص فرومایه اى به خانه اش وارد گشته، حرمتش را شکسته، حقش را ربوده و ارثش را تصاحب نموده، پهلویش را شکسته و جنینش را کشته و او فریاد بر مى آورد پدرم محمّد، اما کسى پاسخش نمى گوید و کمک مى خواهد اما کمک کار نمى جوید...[42]

24. ذهبى و «تاریخ الإسلام »

شمس الدین محمّد بن احمد بن عثمان ذهبى (م 748 هـ) در کتاب تاریخ اسلام مى گوید:

علوان بن داود بجلى با ذکر سلسله سند[43] از عبدالرحمن بن عوف روایت مى کند که در بیمارى ابوبکر به عیادتش رفتم. بر او سلام کرده و چگونگى احوالش را پرسیدم. گفت: به شکر خدا خوبم تا آنجا که مى گوید. سپس ابوبکر گفت: بر هیچ چیز تأسف نمى خورم مگر بر سه چیز... تا آخر حدیث .[44]

25. نور الدین هیتمى و «مجمع الزوائد»

حافظ نورالدین على بن ابى بکر هیتمى (م 807 هـ) در کتاب «مجمع الزوائد و ضبع الفوائد» در باب «کراهة الولایة و لمن تستحب» با ذکر روایتى از عبدالرحمن بن عوف مى گوید:

در مرض مرگ ابوبکر به نزدش رفتم و بر او سلام کردم و پرسیدم چگونه اى، برخاست و نشست و گفت، شکر خدا خوبم (تا آنجا که مى گوید) سپس ابوبکر گفت: اما بر هیچ چیز تأسف نمى خورم مگر بر سه چیز که...[45] تا آخر حدیث.

26. ابن حجر عسقلانى و «لسان المیزان»

امام حافظ شهاب الدین ابو الفضل معروف به عسقلانى (م 852 هـ) در کتاب «لسان المیزان» با ذکر سند خود از حمید پسر عبدالرحمن بن عوف، از پدرش (عبدالرحمن) آورده که وى گفت:

هنگام بیمارى ابوبکر بر وى وارد شدم. برخاست و نشست. گفتم بحمد الله خوبى. ابوبکر گفت: اندوهى در من نمى بینى و به راستى من بر هیچ چیز غصه دار نیستم مگر بر سه چیز...[46]

27. متقى هندى و «کنز العمال»

علاء الدین متقى هندى (م 975 هـ) در کنز العمال حدیث عبدالرحمن ابن عوف را به تفصیل نگاشته و مى گوید: از عبدالرحمن بن عوف نقل است که ابو بکر صدیق در بیمارى منجر به مرگش به وى گفت من بر هیچ چیز تأسف نمى خورم مگر بر سه چیز...[47] تا پایان حدیث.

28. عبدالفتّاح عبدالمقصود و کتاب «الامام على»

عبدالفتاح، نویسنده کتاب «امام على» یکى از نویسندگان چیره دست معاصر است. وى با جدیّت و تلاش توانفرسا چکیده حقایق را برگرفته. و با نگارش این کتاب گامى در خور تقدیر برداشته است. وى در حادثه خانه فاطمه (علیها السلام)مى گوید:

عمر گفت: سوگند به کسى که جانم در دست اوست باید از خانه بیرون آیند یا آن را بر سر ساکنانش آتش مى زنم. گروهى که خدا ترس بودند و مى خواستند حرمت پیامبر را پس از مرگش رعایت کنند به وى گفتند: اى ابو حفص فاطمه در این خانه است. بى پروا فریاد برداشت، باشد. پیش آمد و کوبه بر در نواخت سپس با لگد بر در کوبید... على پدیدار شد.

در آستانه در صداى ناله زهرا شنیده شد. آواى استغاثه اى که سر داده مى گفت: پدر اى رسول خدا... بر آن بود تا از دست یکى از اصحابش، او را که در نزدیکیش در رضوان پروردگار خویش آرام غنوده بود، باز گرداند، تا سرکش گردن فراز بى پروا را در جاى خویش بنشاند و جبروتش را زایل سازد و شدت عمل و سخت گیریش را نابود نماید و آرزو مى کرد پیش از آنکه دیده اش به او بیفتد صاعقه اى نازل شده او را در رباید.

وقتى جمعیت برگشت و مى خواست همچون آهوان رمیده در برابر صحیه زهرا فرار کند على از شدت تأثر و حسرت باگلویى بغض گرفته و اندوهى گران چشمش را در میان آنان مى گردانید. کاسه بردباریش لبریز گردیده و انگشتانش بر قبضه شمشیر فشار مى آورد و مى خواست از شدت خشم در آن فرو رود... .[48]

مؤلف محترم استاد سبحانى در متن عربى به جهت اختصار از آوردن آن خوددارى ورزیده اما اینک به نقل آن مطالب مى پردازیم.

... در آن روز در میان مردمان شایع گردید که عمر گام پیش نهاده با تعدادى از یاران و مددکاران خویش به جانب خانه فاطمه روانه گردیده و بر این اندیشه است تا پسر عموى پیامبر را ـ خواه ناخواه ـ بدانچه تا حال بدان تنها در نداده وادار سازد. مردم هر یک بر حدسى بود برخى بر این باور بودند که در برابر شمشیر سر طاعت فرود مى آید... و برخى دیگر مى گفتند به زودى شمشیر با شمشیر روبرو مى شود...

و دیگران که جز از این و آن گروه بودند مى گفتند «آتش» تنها راه ایجاد وحدت و رضایت گرفتن و به اعتراف واداشتن است...

آیا زبان مردمان را بسته اند که نتوانند داستان «هیزم» را نقل کنند. چه که این کار دستور پور خطاب بود. فرمان گردآورى هیزم را صادر کرد.

آنگاه خانه فاطمه را که على و یارانش در آن بودند محاصره نمود تا آنان را قانع سازد یا بر آنها بى پروا بتازد...

خشمگین و خروشان به همراه یارانش به جانب خانه على روى آورد و حمله ور گردید... ناگهان چهره اى به سان رسول خدا در آستانه در هویدا گردید. رخساره اى که از اندوه پوشیده و بر آن اثرات مصیبت و غم پدیدار بود. در دیدگانش قطرات اشک مى در خشید و بر پیشانى اش آثار خشم نمایان بود... دیگر تاب از دل ها رفت چونکه دیدند فاطمه به سان سایه اى به راه افتاد و با گام اندوه زده و لرزان متوجه مزار پدر شد... چشم ها و گوش ها یکسره متوجه او گردید. ناله اش بلند شد. باران اشکش سرازیر بود و از سوز دل پدر را پى در پى آوا مى داد:

پدر اى رسول خدا... پدر اى رسول خدا...

از این بانگ گویى زمین در زیر پاى آن گروه ستم پیشه به لرزه آمده بود... بابا اى رسول خدا... پس از دست پسر خطاب و پسر ابى قحافه چه بر سر ما آمد...

با آواى او دلى نماند به لرزه نیفتد و چشمى نماند که سیلاب اشکش روان نگردد.

مردم آرزو مى کردند که کاش مى توانستند زمین را بشکافند و خویشتن را در دخمه هاى تاریک آن مخفى سازند... امام على: 1 / 192 ـ 193. (مترجم).



[1] . انساب الاشراف: 1 / 586، چاپ دار المعارف قاهره.

[2] . تذکرة الحفاظ: 3 / 892 شماره 860 .

[3] . سیر اعلام النبلاء: 13 / 163 شماره 96 .

[4] . البدایة والنهایه: 11 / 96، حوادث سال 279 .

[5] . الاعلام: 4 / 137 .

[6] . الامامة و السیاسة: 12 ـ 13، چاپ مکتبة التجاریة الکبرى ـ مصر.

[7] . معجم المطبوعات العربیة: 1 / 212.

[8] . تاریخ طبرى: 2 / 443 ـ چاپ بیروت.

[9] . میزان اعتدال: 4 / 498، شماره 7306 .

[10] . از آنجا که طبرى این جریان را با ذکر سند نقل کرده است لازم است (همچنانکه به بررسى سلسله سند روایت بلاذرى پرداختیم) اسناد این روایت را نیز مورد بررسى قرار دهیم تا این روایات به کمک یکدیگر تردید کسانى که نسبت به این موضوع مشکوکند را بر طرف نمایند.

راویان این حدیث عبارتند از:

ابن حمید، جریر بن عبدالحمید، مغیرة بن مقسم و زیاد بن کلیب.

ابن حمید: او محمّد بن حمید، حافظ، ابو عبدالله رازى است. از کسانى همچون یعقوب بن عبدالله قمى، ابراهیم بن مختار، جریر بن عبدالحمید روایت کرده و کسانى همانند ابو داوود، ترمذى، ابن ماجه، احمد بن حنبل، یحیى بن معین و دیگران از او روایت کرده اند. عبدالله بن احمد از پدرش نقل کرده که: تا محمّد بن حمید زنده است ، دانش، پیوسته در شهر رى وجود خواهد داشت. به محمّد بن یحیى زهرى گفتند نظرت درباره محمّد بن حمید چیست؟ گفت: نمى بینى که من هم اینک از او روایت مى کنم. ابن خیثمه گفت: درباره او از ابن معین پرسید در پاسخ گفت: او ثقه است. هیچ ایرادى در وى نیست. اهل رى و مردى زیرک است. ابو العباس بن سعید مى گوید: از جعفر بن ابو عثمان طیالسى شنیدم که مى گفت: ابن حمید ثقه است. «یحیى» از وى کتابت کرده. او در سال 248 هـ از دنیا رفت. تهذیب التهذیب: 9 / 128 ـ 131، شماره ترجمه 180. نا گفته نماند که برخى، او را جرح کرده اند، اما گفتار تعدیل کنندگان بر جرح کنندگان ترجیح و تقدم دارد.

جریر بن عبدالحمید: او پسر عبدالحمید بن قرط ضبى، ابو عبداله رازى قاضى است. در یکى از روستاهاى اصفهان زاده شد و در کوفه نشو و نما کرد. در شهر رى ساکن گردید. إسحاق بن راهویه، پسران ابى شیبه، على بن مدینى و یحیى بن معین و گروه دیگرى از او نقل روایت کرده اند. او ثقه بود و مردمان به نزدش مسافرت مى کردند. ابن عمار موصلى مى گوید: او حجت است و نگاشته هایش صحیح. تهذیب التهذیب: 2 / 75، شماره ترجمه 116.

مغیرة بن مقسم ضبى: از اهل کوفه وفقیه است. شعبه، ثورى و گروهى دیگر از او روایت کرده اند. ابو بکر بن عیاش مى گوید: هیچ کس را فقیه تر از مغیره نیافتم. پس گفته هایش را گردن نهادم. عجلى مى گوید: مغیره ثقه است و داناى در حدیث. نسایى مى گوید: او ثقه است. و در سال 136 هـ از دنیا رفته. «ابن حبّان» او را در «الثقات» نام برده است. تهذیب التهذیب: 10 / 270، شماره 482.

زیاد بن کلیب: «ذهبى» او را این گونه معرفى مى کند: او ابو معشر تمیمى کوفى است. از ابراهیم و شعبى (ونیز روایت مغیره از شعبى) نقل شده که او در سن 110 سالگى در سنین فرتوتى از دنیا رفت. نسائى و دیگران او را توثیق کرده اند. میزان الاعتدال: 2 / 92، شماره 2959. «ابن حجر» از قول «عجلى» مى گوید: او در حدیث ثقه بود. و از قول «ابن حبّان» مى گوید: او از حافظان مورد یقین بود. تهذیب التهذیب: 2 / 382، شماره 698 .

بررسى سند روایت طبرى نیز در همین جا به انجام مى رسد و به همین اندازه براى صحت آن بسنده مى کنیم.

[11] . عقد الفرید: 4 / 87، تحقیق خلیل شرف الدین.

[12] . سلسله سند آن بدین ترتیب است: حدثنا محمّد بن احمد حدثنا محمّد بن ایوب حدثنا احمد بن عمرو بزّاز حدثنا احمد بن یحیى حدثنا محمّد بن نسیر حدثنا عبدالله بن عمر عن زید بن اسلم عن أبیه .

[13] . استیعاب: 3 / 975، تحقیق على محمّد بجاوى، چاپ قاهره.

[14] . شرح نهج البلاغه: 2 / 45، تحقیق محمّد ابو الفضل ابراهیم .

[15] . المختصر فى تاریخ البشر: 1 / 156، چاپ دار المعرفه بیروت.

[16] . الاعلام: 1 / 165 .

[17] . نهایة الارب فى فنون الادب: 19 / 40، چاپ قاهره 1395 هـ .

[18] . مسند فاطمه، سیوطى: 36، چاپ مؤسسه الکتب الثقافیه بیروت.

[19] . کنزالعمال: 5 / 651، شماره 14138 .

[20] . ازالة الخفاء: 2 / 178 .

[21] . قرة العینین: 78 .

[22] . دیوان حافظ ابراهیم: 1 / 82 .

[23] . الغدیر: 7 / 86 ـ 87 .

[24] . تراجم دانشى است که شخصیت ها (دانشمند، راوى یا غیر اینها) را معرفى کرده و به شرح حال آنها مى پردازد. (نک علم الرجال / استاد سبحانى / 13).

[25] . اعلام النساء: 4 / 114.

[26] . الاموال: 193 ـ 194، مکتبة الکلیات الازهریة.

[27] . الوافى بالوفیات: 6 / 17، همچنین در ملل و نحل شهرستانى: 1 / 57، چاپ دار المعرفة، نیز نک بحوث فى الملل والنحل: 3 / 248 ـ 255 نگارش مؤلف (استاد سبحانى). نزدیک به همین تعبیر در «اثبات الوصیة» مسعودى: 143، نیز آمده است.

[28] . فجاءة، نامش ایاس بن عبدالله بن عبد بالیل بن عمیرة بن خفاف است. وى به نزد ابوبکر آمده اظهار داشت، من به دین اسلام گرویده ام و مى خواهم با مرتدان بستیزم. نیاز به جهاز جنگى و اسلحه دارم. ابوبکر تجهیزات جنگى را در اختیار وى گذاشت، اما او به همراه مردى از قبیله بنى شرید به نام «نجبة بن ابى المیشاء» متعرض مسلمانان و غارت اموال آنان گردید. وقتى که ابوبکر از این ماجرا با خبر گردید به «طریفة بن حاجز» نوشت که: دشمن خدا، فجاءة نزد من آمد و خود را مسلمان جلوه داد و سپس از من خواست تا براى مبارزه با مرتدان اسلحه در اختیارش قرار دهم. من چنین کردم اما اینک خبر یافته ام که این دشمن خدا متعرض مسلمانان گردیده، مال آنان را ربوده و مخالفان خود را طعمه شمشیر نموده، به همراه سربازانت به نبرد وى بشتاب. او را بکش یا اسیر کن و به نزد من آور... وقتى که فجاءة، طریفه و همراهانش را دید گفت: تو در انجام کار خویش سزاوارتر از من نیستى، تو فرستاده ابوبکرى، من هم فرستاده اویم. طریفه به او گفت: اگر راست مى گویى اسلحه ات را بینداز و به همراه من به نزد ابوبکر بیا. فجاءة پذیرفت. وقتى که به نزد ابوبکر آمدند، ابوبکر به طریفه دستور داد فجاءة را به بقیع برده و او را در آتش بسوزاند. طریفه او را به مصلاى شهر برد. آتش را برافروخت و فجاءة را در آتش سوزانید. طبرى مى نویسد: در مصلاى مدینه هیزم فراوانى گرد آوردند و در آن آتش افروختند. سپس فجاءة را با دست و پاى بسته در آن انداختند. (تاریخ طبرى: 3 / 234). و ابن کثیر در رابطه با همین موضوع مى گوید: دستان فجاءة را پشت گردنش محکم بستند. سپس او را به درون آتش پر تاب کردند. تاریخ ابن کثیر: 6 / 319، نیز ر ک. الکامل ابن اثیر: 2 / 146 و الاصابة: 2 / 322 به نقل از الغدیر: 7 / 957. (مترجم).

[29] . شرح نهج البلاغه: 2 / 45 ـ 47، نیز نک الکامل: ج 11، تحقیق دکتر محمّد احمد الدالى مؤسسه الرساله بیروت. ازگفتار محقق این کتاب معلوم مى شود که این روایت در «الکامل» وجود دارد. زیرا قسمت هایى از آن را یاد آور شده است. اما دست تحریف تمام روایت را آنچنانکه «ابن ابى الحدید» از «جوهرى» و از «الکامل» مبرّد، نقل کرده یاد آور نشده است. البته، محقق این کتاب در همان صفحه به روایت مؤلف کتاب «عقد الفرید» اشارتى کرده است .

[30] . مروج الذهب: 2 / 301، چاپ دار الاندلس، بیروت.

[31] . کتاب «میزان الاعتدال» نوشته ابن ابى دارم نیست. منظور مؤلّف محترم دیدگاه ابن ابى دارم در نگاه میزان الاعتدال ذهبى است. (مترجم).

[32] . سیر اعلام النبلاء: 15 / 578، شماره ترجمه 349 .

[33] . میزان الاعتدال: 1 / 139، شماره ترجمه 552 .

[34] . میزان الاعتدال: 2 / 195، شماره ترجمه 3423.

[35] . المعجم الکبیر: 1 / 62، شماره 43 .

[36] . عقد الفرید: 4 / 93، زیر عنوان «استخلاف ابى بکر لعمر».

[37] . مختصر تاریخ دمشق: 13 / 122.

[38] . کتاب «السقیفه» تألیف «احمد بن عبدالعزیز» قدیمى ترین و مشروح ترین کتابى است که حوادث سقیفه را به تفصیل بیان داشته است. ابن ابى الحدید در مجلدات مختلف کتاب خود، بسیار از او نقل کرده است، به گونه اى که اگر کسى تمام آنچه را که ابن ابى الحدید از کتاب «السقیفه» نقل کرده گرد آروى نماید آن کتاب. دیگر بار به بازار مى آید.

[39] . شرح نهج البلاغه: 2 / 46 ـ 47.

[40] . شرح نهج البلاغه: 16 / 272 .

[41] . معجم شیوخ الذهبى: 125، شماره ترجمه 156 .

[42] . فرائد السمطین: 2 / 34 ـ 35، چاپ بیروت.

[43] . سلسله سند آن روایت این گونه است: روى علوان بن داود البجلى عن حمید بن عبدالرحمن عن صالح بن کیسان عن حمید بن عبدالرحمن بن عوف عن ابیه .

[44] . تاریخ الإسلام: 3 / 117 ـ 118 .

[45] . مجمع الزوائد: 5 / 202 ـ 203 .

[46] . لسان المیزان: 4 / 188 ـ 189.

[47] . کنز العمال: 5 / 631، شماره حدیث 14113 .

[48] . الامام على، عبدالفتاح عبدالمقصود: 4 / 274 ـ 277، این نویسنده به همین موضوع در جاى دیگر کتابش نیز پرداخته است. نک جلد اول «امام على» صفحات 192 ـ 193.

.. .. | ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۲۱
۰۳ بهمن۱۲:۱۹

اسناد معتبر تاریخى از ستم بر حضرت زهرا سلام الله علیها

در اینجا اسناد تاریخى اى وجود دارد که از آن ستم و سنگدلى که بر پیشانى انسانیت داغ ننگ بر نهاده پرده فرو مى افکند.

سند اول: استناد عروه پسر زبیر به کار خلیفه (آتش زدن خانه) براى توجیه کار برادرش عبدالله که براى آتش زدن بنى هاشم، هیزم را فراهم آورده بود.

سند دوم: نامه یزید بن معاویه به عبدالله بن عمر.

سند سوم: احادیثى که «بخارى» در کتاب هاى «الخمس» و «المغازى» روایت کرده است.

سند چهارم: خطبه غرّا فاطمه زهرا در اجتماع بزرگ مهاجرین وانصار.

اسناد معتبر تاریخى

مطالبى که در صفحات پیشین مورد بررسى قرار دادیم به تنهایى براى اثبات مقصود ما، کفایت مى کند. اگر ما نگاشته هاى تاریخ نگاران شیعه هم به نوشته هاى مورخین اهل سنت پیرامون سقیفه بیفزاییم این جریان از قضایاى متواتره بلکه از ضروریات خواهد شد، به گونه اى که هیچ کس در آن تردید نخواهد کرد.

این قضیه در قرون اول دوره اسلامى از امور مسلم و قطعى بود. به گونه اى که برخى از کسانى که دستشان به خون مسلمانان آلوده بود نیز با تکیه و استناد به کار خلیفه (عمر بن خطاب) کار خود را توجیه مى نمودند.

اینک این اسناد قوى تاریخى است که پیش روى شماست:

سند اول

استدلال عروة بن زبیر به کار عمر بن خطاب براى توجیه کار برادرش

مسعودى روایت کرده که «عبدالله پسر زبیر» بنى هاشم را در شعب محاصره نموده و در اطراف آنها هیزم فراوانى گرد آورد. انبوهى هیزم به اندازه اى بود که اگر در آنها آتش مى افروختند یک تن از بنى هاشم هم جان سالم به در نمى برد. در میان آنها محمّد بن حنفیه نیز حضور داشت. وى مى افزاید:

«نوفلى» در کتاب خود از ابن عایشه، از پدرش، از حماد بن سلمه روایت کرده که:

وقتى در نزد عروة بن زبیر، از جریان فراهم آوردن هیزم در اطراف بنى هاشم براى آتش زدن ایشان سخن به میان آمد، عروه (برادر عبدالله زبیر) عذر او را موجه دانست و افزود:

عبدالله با این کار مى خواست آنها را بترساند تا به بیعت او تن در دهند. زیرا بنى هاشم پیشتر از آن نیز سابقه سرپیچى از بیعت را داشتند.

این تاریخ نگار در ادامه مى گوید: جاى نقل این خبر در اینجا نبود. ما در مناقب اهل بیت در کتاب «حدائق الاذهان» به ذکر این مطالب پرداخته ایم[1]ابن ابى الحدید نیز این خبر را آورده و مى گوید:

عروه پسر زبیر نسبت به رفتارى که برادرش (عبدالله) با بنى هاشم نمود و با گرفتار آوردن آنها در شعب و فراهم کردن هیزم به سوزاندنشان تهدید کرد، او را معذور دانسته و گفته است، او با این کار مى خواسته که بیعت نکردن بنى هاشم شایع و زبانزد همگان نگردد و مسلمانان به اختلاف نیفتند و همگى به طاعت تن در داده و به گونه کلمه واحده در آیند. عمر بن خطاب هم با بنى هاشم همین گونه رفتارکرد. آنان از بیعت با ابوبکر سرپیچیدند و او هیزم گرد آورد تا خانه را بر سر ایشان آتش بزند.[2]

سند دوم

نامه یزید بن معاویه به عبدالله بن عمر

بلاذرى با نقل روایتى مى گوید:

آن هنگام که حسین کشته شد عبدالله بن عمر به یزید بن معاویه نوشت:

اما بعد، فاجعه اى سترگ و سوگى بزرگ اتفاق افتاده و در اسلام حادثه اى عظیم پیش آمده و هیچ روزى همانند روز کشتن حسین نیست.

یزید به وى بازنوشت:

اما بعد، اى نادان ما به جانب خانه هاى نو و فرش هاى گسترده و بالش نرم بر آمدیم و در پى حفظ و دفاع از آنها جنگ کردیم. اگر ما بر حق بوده ایم که از حقمان دفاع نموده ایم و اگر حق با دیگرى (حسین و پدرش) بوده، که پدر تو اولین کسى بود که این سنت (غصب حق و خلافت) را پایه ریزى نمود و حق را از اهلش بگرفت.[3]

سند سوم

احادیثى که بخارى ودیگران نقل کرده اند

قرائن و شواهد دیگرى در دست است که به روشنى دلالت دارد بر اینکه پس از رحلت پیامبر خدا (صلى الله علیه وآله وسلم)حوادث تلخى از جانب دستگاه خلافت براى سرور زنان جهان پیش آمد و ادله زیر گواه این موضوع است:

الف: فاطمه زهرا از ابوبکر رویگردان شد و تا زمان مرگ با وى سخن نگفت.

بخارى در کتاب «الخمس» آورده که: فاطمه دختر رسول خدا بر ابو بکر خشم گرفت و از او رویگردان شد و تا زمان مرگ این گونه بود .[4] و در کتاب «الفرایض» آورده که فاطمه از ابوبکر رویگردان گردید و تا زمان رحلت از دنیا با او سخن نگفت.[5] وى هم چنین در کتاب «المغازى» در باب غزوه خیبر مى گوید: فاطمه بر ابوبکر خشم گرفت و تا زمان مرگ هرگز با او سخن نگفت...[6]

پندار شما نسبت به روایت امام بخارى چیست. این جز براى آن است که حرمت فاطمه زهرا هتک گردید تا جایى که به مزار پدرش پناه برد و گفت:

ـ چه باک است کسى را که خاک مزار احمد بوئیده، دیگر در تمام عمر هیچ بوى خوشى را نبوید.

ـ مصیبت هایى بر من وارد آمده که اگر بر روزهاى روشن فرود مى آمد چونان شب بى ماهتابشان مى گرداند.[7]

ب: هنگامى که على، فاطمه را تجهیز و تکفین نمود و او را در گور نهاد، غم و اندوهى گران بر او مستولى گردید پس رسول خدا را مخاطب ساخت و گفت: به زودى دخترت برایت باز خواهد گفت که از دست امتت چه کشیده. از او بازپرس و شرح حال را از او جستجو کن. حالیکه از مرگ تو دیرى نگذشته و نامت فراموش نگشته بود.[8]

همه این ها از این پرده بر مى دارد که او مظلوم و ستمدیده و با حق غصب گردیده، از دنیا رفت.

ج: فاطمه زهرا وصیت نمود که شب هنگام به خاکش سپارند. راز این وصیت چیست؟

«بلاذرى» با ذکر سلسله سند مى گوید: على، در دل شب فاطمه را به خاک سپرد. تا آنجا که مى گوید: فاطمه وصیت کرده بود او را بر تخته پاکى نهاده تشییع نمایند. اسماء دختر عمیس به او گفته بود: برایت تابوتى به سان آنچه در حبشه مى ساختند، تهیه مى کنم.

چوبى راگرفته و آن را برید و سپس براى او تابوتى ساخت. فاطمه لبخندى زد. این در حالى بود که پس از مرگ پیامبر تا آن لحظه کسى لبخند بر لبان او ندیده بود. على و اسماء او را غسل دادند. او خود این گونه وصیت کرده بود و ابوبکر و عمر از جریان مرگ او آگاه نشدند.[9]

سند چهارم

خطبه فاطمه زهرا پس از وفات پدر

از جمله مواردى که گویاى ستمدیدگى، مظلومیت و غصب شدن حق فاطمه زهرا (علیها السلام)است، خطبه معروف وى است که در نهایت فصاحت و بلاغت و متانت و حجتمندى که از ویژگى ها و زیبایى هاى خطبه است بیان گردیده است. بر آن تابشى از پرتو نبوت و بوى خوشى از ارجمندى رسالت است. دوست و دشمن آن را نگاشته و روایت کرده اند.

اسناد این خطبه در پایان متن خطبه از نظر خواهد گذشت.

تاریخ نگاران و حدیث پردازان روایت نموده اند که در آن هنگام که ابوبکر و عمر فدک را از فاطمه دختر رسول خدا گرفتند و فاطمه جریان را دریافت. معجر بر سر گرفت و در حالیکه خویشتن را کاملاً پوشانیده بود، به همراه گروهى از زنان بنى هاشم به راه افتاد. راه رفتنش بى هیچ تفاوتى چونان راه رفتن رسول خدا بود.

بر مجلس ابوبکر وارد شد. گروهى از مهاجرین و انصار در آنجا بودند.

میان او و آن جماعت پرده اى آویختند.

در آنجا نشست. ناله اى از نهاد سر داد. مجلس به سان دریاى خروشان، متلاطم و بى قرار گردید و مجلسیان بى قرار به فغان آمدند. پس اندکى درنگ نمود تا ناله مردمان فرونشست و مجلس آرام گردید. سخن را با سپاس و ستایش خداوند و درود بر رسول او آغازید.

مردمان بار دیگر گریه سر دادند و چون خاموش شدند دیگر بار سخن از سر گرفت و گفت:

«حمد کردگار را بر نعمت هایى که ارزانى فرموده و ستایش مر او را بر آنچه الهام نموده و ستایش حضرتش را بر آنچه پیشاپیشمان نموده از نعمت هاى فراگیرى که ساخته و به همگان ارزانى داشته و تمامى نعمت هایى که پى در پى ارسال داشته، تعدادش از شماره برون و اندازه اش از پاداش فزون است و گستره آن پیوسته از توان هوش بیرون.

مردمان را به جانب خویش خواند تا سپاسش گویند و بدان طریق زیادت نعمت جویند و با افزودن نعمت به آفریدگان ثنایشان را سپاس گفت و به وسیله دعا (ى خلایق) نعمت ها را افزونى داد. و گواهى مى دهم که کردگارى جز آفریدگار یکتا نیست و همتایى ندارد. که «اخلاص» را تفسیر آن و دل ها را در مسیر آن و اندیشه ها را معنى پذیر آن ساخت. کردگارى که دیدگان از دیدن و زبان ها از بیان در درک او ناتوانند. موجودات را پیش از وجود هر چیزى ساخت و بى آنکه قالبى باشد به ایجاد آنها پرداخت ؛ با قدرت خویش هستشان نمود و به خواست خویش موجودشان فرمود.

نه به هستى شان نیاز داشت و نه به صورت بخشى شان. جز تثبیت حکمت خویش و هشیارى خلایق بر طاعت بیش و نمایاندن توان و قدرت و فراخواندن مردمان به طاعت و عزّت بخشیدن به دعوت. آنگاه در برابر فرمانبردارى مردمان پاداش و ثواب و دربرابر نافرمانیشان جزا و عقاب تعیین نموده تا آفریدگانش از خشم و عقاب به جانب بهشت فردوس او شتاب گیرند.

گواهى مى دهم که پدرم بنده و فرستاده اوست که پیش از رسالتش برگزید و پیش از آفریدنش نامید و پیش از بعثتش به پیامبرى برگزید. از آن هنگام که خلایق در جهان غیب نهان و با خاستگاه هاى سرزمین نیستى هم عنان بودند.

و این به دلیل دانش حضرت پروردگار به پایان کار و احاطه وى به پدیده هاى روزگار و شناسایى جایگاه تقدیرات بود. او را بر انگیخت تا کار خویش را به پایان برد و حکم قطعى خود را امضاء و تقدیرات را اجراکند. پس پیامبر دید مردمان هر گروه بر آیینى و هر فرقه بر دینى اند در برابر آتش ها فرو افتاده و در مقابل بتان سر بر زمین نهاده و با اینکه خداى را مى شناسند وجود او را انکار مى نمایند.

پس خداوندگار به وسیله محمّد تاریکیهایشان را روشن ساخت، پرده از دل ها و غبار از چشمانشان برداشت و به راهنمائیشان همت گماشت از کورى (دل) نجاتشان داد و به سوى دین استوار و راهِ راستِ هموار رهنمونشان ساخت تا آن هنگام که حضرت پروردگار او را از روى رغبت و اختیار به جانب خویش رهسپار فرمود. پس محمّد از اندوه و غم هاى این سرا رهیده و در کنار فرشتگان نیکو رفتار و رضوان پرودگار بخشنده و غفّار و در همسایگى پادشاه جبّار (جلّ و علا) آرمیده است. درود خداوند بر پدرم که پیام آور و امین وحى و برگزیده و پسندیده او در میان مردم بود و درود و رحمت و برکات خداوند بر وى باد».

آنگاه روى به جانب مردم نمود و فرمود:

«شما اى بندگان خدانگهبان امر و نهى خداوند و حاملان دین و وحى او و امینان خدا بر خویشتنید و پیام رسانان او به دیگرانید. خدا را، در میانتان پیمانى است که از پیش با شما بسته و یادگارى که در میان شما بر جاى نهاده، کتاب گویاى خدا و قرآن راستگو و نور فروزنده و پرتو رخشنده کتابى که دلائلش آشکار و سرائرش بى شمار و ظواهرش بر قرار، پیروان آن مورد غبطه دگران، هم آنان را به جانب رضوان کشان، نجات بخشى در شنودن آن. بدان به دلائل روشن خداوندى، تفسیر واجبات و محرمات، گواهى ها و براهین آشکار، فضائل پسندیده شده، و رخصت هاى بخشیده شده و شریعت هاى نوشته شده، مى توان دست یا زید.

پس خداوند، ایمان را، پدید آورد تا شما را از شرک بزداید، و نماز را، تا شما را از کبر و بزرگ بینى پاک نماید. و زکات را، براى پاک کردن جان و افزایش روزیتان. روزه را، براى اخلاص درون، و حجّ را، براى تحکیم دین و عدالت را، براى تنظیم دل هایتان، و پیروى از ما را، براى نظام یافتن ملت اسلام و امامت ما را، براى حفظ وحدت و جهاد را، براى عزت اسلام و صبر را، براى دریافت پادش و امر به معروف را، براى مصالح عمومى اجتماع، و نیکى به پدر و مادر را، وسیله اى براى رفع خشم خویش و پیوند با نزدیکان را، وسیله افزایش عمر و جمعیت و قصاص را، وسیله نگاهدارى خون ها و فرمان به نذر را، وسیله آمرزش و به اندازه دادن اجناس براى رفع احتکار و پرهیز از شراب خوارى براى دورى از پلیدى ها و پرهیز از تهمت، براى محفوظ ماندن از لعنت پرودگار، و ترک دزدى، براى پاکدامن ماندن، و شرک را، حرام نمود تا اخلاص در یکتا پرستى پدید آید.

«پس به شایستگى خدا ترس باشید و جز مسلمان نمیرید».[10]

در اوامر و نواهى فرمانبردار خدا باشید که «به راستى دانایان خدا ترسانند».[11]

هان! مردمان باز دانید که من فاطمه ام و پدرم محمّد است. آغاز و انجام کلامم یکى است. نه در گفتارم اشتباه و نه در رفتارم خطاست. «پیامبرى از خود شما به میانتان آمد که رنج هاى شما بر او گران بود. بر شما دلسوز و بر ایمانداران مهربان».[12] اگر بخواهید او را بشناسید بازدانید که او پدر من است و هیچ یک از زنان شما اینگونه پدرى ندارد. و برادر پسر عموى من (على) است نه برادر مردان شماها و چه نیکو نسبتى است این نسبت. رسالت خویش را به انجام رسانید و کار خودرا با انذار آغازید و روى از پرتگاه شرک ورزان گردانید.

شمشیر بر فرق آنان کوبید. گلوگاه یشان را فشرد و با زبان حکمت و پند به سوى خدایشان خواند بتان را در هم فرو شکست و سران را به خاک انداخت تا گروهشان پراکنده گردیده و رو به گریز نهادند. شب بساط خود را فرو پیچید و صبح با نفس پاکش از راه رسید. رخساره حقیقت از پشت پرده به در آمد. فرمانرواى دین به سخن آمد و هیاهوى شیطان ها به خموشى گرایید. خار نفاق (از سرزمین دل ها) پاک و گره کفر و نفاق از هم چاک گردید. و دهانتان به گفتن کلمه اخلاص باز شد در میان گروهى که سپیدرو و تهى شکم (از مال دگران یا از فرط روزه گرفتن) بودند. «همانانکه خداوند ناپاکى را از آنان زدود و پاکشان گردانید»[13] «در حالیکه شماها بر لبه پرتگاه آتشین بودید»[14] پست و نیست بودید. چونان جرعه آبى (قابل خوردن براى همگان) و هر کسى در شما طمع مىورزید. آتش پاره اىبودید که به زودى به خموشى و سردى مى گرایید. لگد مال و به پا افتاده روندگان بودید. از آب هاى بد بوى پلشت مى نوشیدید و از پوست چارپایان و برگ درختان غذا تهیه مى نمودید. خوار بودید و بى مقدار همیشه هراسناک از هجوم این و آن و درمانده از کار. پس از این روزگار، حضرت کردگار شما را به وسیله پدرم محمّد نجات بخشید. پس از آن بلاهایى که از دست پهلوانان و گرگان عرب و سرکشان دیگر کشید. هرگاه آتش جنگ را بر مى افروختید آن را خاموش مى نمود یا هرگاه شیطان، شاخ بر مى آورد یا اژدهاى مشرکان گام مى گشود، او، برادرش على را در اندرون آن رهنمون مى ساخت و او تا پشت و صورت آنها را به خاک نمى مالید و آتش آنها را به آب شمشیر خویش خاموش نمى کرد باز نمى گشت. در راه خدا مى کوشید و در کار خدا مى جوشید. نزدیک به رسول خدا، سرورى از دوستان خدا، پیوسته پر تلاش، پایدار، اندرزگوى، استوار، در راه خدا بى پروا از سرزنش ملامتگر بود. اما شماها در آن روزگار در کمال سر خوشى زندگى را گذراندید و آرام و در امان زیستید و چشم به ره و گوش به خبر ماندید که کى چرخ روزگار بر خلاف، گردش را بیاغازد. به گاه جدال گریزان بودید و در آوردگاه ها رو به پشت شتابان، تا اینکه خداوند خانه پیامبران و منزلگاه برگزیدگان را براى پیامبرش برگزید. خارهاى دوروئیتان از اندرونتان سر برون زد. لباس دین فرسوده و خموشى گمراهان به گویایى بدل گردیده و فرومایگان منزلت یافتند.

شیطان از مخفى گاه سر برون آورد و آوایتان زد و دید که شما ندایش را پاسخگویید و مهیاى فریب خوردن اویید. بر آن شد از جا برانگیزدتان، و دید که سبکبار به پا خاستید و گرفتارتان کند (شما را به خشم آورد) دید زود شعله ور مى شوید. پس شما بر اشترى داغ نهادید که از آنتان نبود و بر آبشخورى وارد آمدید که هیچ سهمى از آن نداشتید. در حالیکه چندى از مرگ پیامبرتان نگذشته آتش سینه ما خاموش نگشته و پیامبر به خاک نرفته بود. براى توجیه کار خود گفتید، از فتنه هراسمان بود. «بدانید که اینک به گرداب فتنه فرو افتاده و به راستى که جهنم کافران را در محاصره مى گیرد».[15]

این کار از شما دور مى نمود. چگونه چنین کردید. به کجا مى روید حالیکه کتاب خدا پیش روى شماست مطالبش پیدا و احکامش هویداست. نشانى هایش آشکار و نواحى و اوامرش برقرار، اما شما آن را پشت سر انداخته اید. آبا بدان بى میل شده اید یا به غیر قرآن حکم میکنید. براى ستم کاران بد جانشینى است و «هرکه جز اسلام دینى را بگزیند از او پذیرفته نمى شود و در سراى دیگر از زیانکاران خواهد بود».[16] سپس جز اندکى درنگ ننمودید چندان که رمیدگى اشترى به آرامش بدل گردد و کشیدن افسارش آسان شود. که آتش را فروزان و شعله هاى آن را گدازان نمودید و براى پاسخ گویى به آواى شیطان گمراه و خموشى انوار خدا و سنت هاى ختم انبیا (صلى الله علیه وآله وسلم)، آماده و مهیاگردیده به بهانه برگرفتن کف شیر نهانى، همه اش را نو شیدید و همگى بر خانواده و فرزندان پیامبر کمین کردید و ما صبر پیشه کردیم. چونان خنجر برّان بر گلو خورده و سنان بر شکم فرو رفته. و اینک شما بر این یپندارید که ما را ارثى نیست. آ یا به گونه عصر جاهلى بر ما حکم مى کنید «و براى ایمانداران کدامین حکم، برتر از احکام خداست».[17] آیا به راستى نمى دانید؟ که مى دانید. به روشنى آفتاب رخشان آگاهید که من دخت اویم.

آى مسلمانان! درست است که مرا از ارث پدرم باز دارید؟! اى پسر ابو قحافه! آیا در قرآن آمده که تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم. شگفتا که (بر خدا و رسول او بهتان زشتى بسته اى. آیا دانسته و از روى فهم قرآن را رها کرده و پشت سر انداخته اید. مگرنه قرآن مى گوید:

«سلیمان از داود ارث برد».[18] و در داستان یحیى و زکریا مى گوید: «زکریا عرضه داشت: پروردگارا به من فرزندى عنایت فرما تا از من و آل یعقوب ارث ببرد»[19] و مى گوید: «در قرآن خویشاوندان براى ارث بردن به یکدیگر نزدیک ترن».[20] و نیز: «خداوند درباره فرزندان به شما وصیت مى کند که براى پسر دو برابر بهره دختر است».[21]

و نیز: «گاه فرارسیدن مرگ یکى از شماها، لازم است وصیت کنید براى پدر و مادر و نزدیکان. حقى است بر دوش تقوى پیشه گان» .[22]

شما مى پندارید من بهره اى ندارم و از پدرم ارث نمى برم. آیا این آیه مخصوص شماست و پدر مرا شامل نمى شود یا اینکه مى گویید اهل دو ملت (و دین) از یکدیگر ارث نمى برند و من و پدرم دو کیش جداى از هم داریم؟ یا آنکه شما قرآن را بهتر از پدر و پسر عمویم مى دانید؟ اینک این تو و این شتر (خلافت) لگام زده و آماده سوارى، برگیر و ببر. دیدار به هنگامه رستاخیز. چه خوب داورى است کردگار و چه نیک وعده گاهى است قیامت. در آن هنگامه، باطل پیمایان زیانکارانند و پشیمانى هیچ کدامتان را سودى نبخشد. براى هر خبرى قرار گاهى خواهد بود، پس به زودى آگاه خواهید شد که عذاب خوار کننده چه کسى را در بر خواهد گرفت و عذاب پیوسته و بى وقفه بر چه کسى فرار خواهد رسید.

سپس به جانب انصار نگریست و فرمود: اى جماعت نیکان، اى بازوان ملت، اى نگهدارندگان دین، فتور و قصور شما نسبت به حق من براى چیست؟ سستى و پستى شما در برابر این ستمى که بر من مى رود چراست؟ مگر پدرم رسول خدا نمى فرمود: «هر کسى را با حفظ حرمت فرزندانش احترام کنند».[23]

چه زود بریدید و چه به سرعت رمیدید و خود را از راه فرو گذاردید. همه تان مى دانید و مى بینید حق من لگد مال گردیده و در این راه مى توانید یاریم کنیم و هوادارى، اما چنین نمى کنید.

آیا مى گویید پیامبر مرد (و دیگر همه چیز به پایان رسید) این مصیبتى است، و چه مصیبتى! بس بزرگ و در نهایت وسعت. شکافى است پُر ناشدنى و زخمى است درمان ناگردیدنى. بى او زمین را تارى فراگرفته، مِهر و ماه را نقابى از تیرگى بر چهره اوفتاده و در سوگ او ستارگان آسمان، پرتو خود را از دست داده اند. آرزوها به نومیدى گراییده، کوه ها فرو ریخته، حرمت ها پامال و پس از او احترام به بیمقدارى بدل گردیده.

به خداى سوگند، این سوگ، ماتم بسیار بزرگى است، سوگى بى مانند، که پیش از این، خداوند در قرآن (ى که سپیده و شام، بلند و آرام، باتلاوت و الحان، مى خوانیدش) از آن خبر داده است. سوگى است که بر پیامبران دیگر هم رسیده و حکمى قطعى و قضایى حتمى است.

«محمّد جز پیامبرى نیست که پیش از او پیامبرانى آمده اند. اگر بمیرد یا کشته شود شما به گذشته بر مى گردید؟ و هر کس به گذشته برگردد هیچ زیانى به خدا نمى رسد و خداوند به زودى سپاسگزاران را پاداش خواهد داد».[24]

اى فرزندان قیله![25] آیا درست است که میراث پدرم از من بگیرند و شما بنشینید و ببینید. سخنم را همه تان مى شنوید و از حالم آگاهید و نیرو و توان و ابزار و آلات نبرد و اسلحه و زره و سپر در اختیار دارید. ندایم به گوش همه تان مى رسد اما پاسخ نمى گویید و ناله ام را مى شنوید و طریق یاریم نمى پویید. شما که به رزم آورى معروف و به خیر و صلاح موصوفید. شما منتخبان و برگزیدگان هستید با عرب به ستیزه برخاستید، به رنج و تعب افتادید. با امت ها جنگ کردید و با پهلوانان مبارزه نمودید و پیوسته همراه ما بودید و سر بر فرمان ما داشتید. تا آسیاى دین به گردش افتاد و شیر در پستان مادر گیتى فزون گردید و نعره هاى شرک فروکش کرد. دیگ تهمت از جوش افتاد و آتش کفر رو به خموشى نهاد، آواى هرج و مرج پایانى گرفت و دین نظام یافت .

چرا پس از این بیان حیران شدید و چه سان پس از آشکار کردن دین در پى نهان کردن آن بر آمدید. و پس از گام پیش نهادن عقب نشینى کردید و پس از ایمان آوردن به شرک روى کردید. بدا به حال گروهى که پیمانشان را پس از اینکه بستند، شکستند و به بیرون راندن پیامبر همت گماشتند. حال که آنان آغاز گر جنگ بودند «آیا از آنان مى هراسید؟ بدانید که خداوند سزاوارتر است که از او بهراسید، اگر ایمان دارید».[26]

باز دانید که من مى نگرم که شماها تن به خمودى داده و آن کسى را که به زمامدارى جامعه سزاوارتر بود واپس نهادید و به تن آسایى عادت نمودید و از تنگنا به فراخناکى رسیده اید .

آنچه را که حفظ کرده بودید بیرون انداختید و آنچه فرو داده بودید از حلقوم بر آوردید. «و اگر همه شما و تمام ساکنان زمین کافر گردند، خداى تعالى بى نیاز از همگان است».[27]

بازدانید که گفتنى ها را گفتم با آنکه مى دانم سستى و پستى در درون شما لانه گزیده و خیانت و مکارى با خون و پوستتان یکى گردیده. اما این ها جوشى از دل اندوهگین و خروشى از سینه سنگین است که توان تحمل آن را نداشته و سینه ام از آن درد به تنگ آمده. اینک افسار شتر خلافت را بگیرید اما بدانید که کوهان این شتر زخمدار و پاى آن تاول زده و سوراخ است.

ننگ آن پیوسته و جاودان است و از خشم خدایش نشان است. هر آنکه آن را بگیرد فردا در آتش فروزان خداوند فرو خواهد افتاد. کارتان پیش روى خداست و «به زودى ستمکاران خواهند دانست که به کدام جایگاه باز خواهند گشت»[28] و من دختر آن کسى هستم که شما را از عذاب دردناک پیش روى، بیم داده.

پس هر آنچه در توان دارید انجام دهید که ما چنین میکنیم و شما منتظر بمانید و ما نیز منتظر خواهیم ماند.



[1] . مروج الذهب: 3 / 77، چاپ دار الاندلس.

[2] . شرح نهج البلاغه: 20 / 147 .

[3] . نهج الحق و کشف الصدق: 356، تعلیق فرج الله حسینى، مکتبة المدرسة. وى در آن کتاب از «الانساب» بلاذرى نقل کرده است.

[4] . صحیح بخارى: 4 / 42، دار الفکر بیروت.

[5] . صحیح بخارى: 8 / 30، دار الفکر بیروت.

[6] . صحیح بخارى: 5 / 82 ، دار الفکر بیروت.

[7] . وفاء الوفا: 2 / 444 .

[8] . نهج البلاغه: خطبه 202 .

[9] . انساب الاشراف: 1 / 405 .

[10] . از آیه 101 آل عمران.

[11] . فاطر: 28.

[12] . توبه: 129.

[13] . احزاب: 33.

[14] . آل عمران: 103.

[15] . توبه: 49 .

[16] . آل عمران: 85 .

[17] . مائده: 50 .

[18] . نمل: 16.

[19] . مریم: 5 ـ 6 .

[20] . انفال: 75 .

[21] . نساء: 11.

[22] . بقره: 180 .

[23] . المرء یُحفظ فى ولده. (رسول اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم)).

[24] . آل عمران: 144.

[25] . منظور از فرزندان قیله، قبیله هاى «اوس» و «خزرج» هستند. نام مادر بزرگ آنها «قیله» دختر کاهل بن عذرة بن سعد بوده است. (نهایة: 4 / 134) اما پژوهشگر معاصر دکتر سید جعفر شهیدى در توضیح واژه «قیله» مى گوید: مردم یثرب «مدینه» از مهاجرانى هستند که پس از ویرانى سدّ مأرِب و یا به علل دیگر در این شهر (یثرب) سکونت کردند. در دوره دوم حکومت سبائیان بر جنوب، پادشاهان این منطقه مشاوران سیاسى داشتند که از میان اشراف انتخاب مى شدند و آنان را «قَیل» مى گفتند. بنابراین «قیله» مرادف اعیان و بزرگان و مانند اینها است. (زندگانى فاطمه زهرا: 134) (مترجم).

[26] . توبه: 13.

[27] . ابراهیم: 8 .

[28] . شعرا: 227 .

.. .. | ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۹
۰۳ بهمن۱۲:۱۸

اسناد و مدارک خطبه فاطمه زهرا (علیها السلام)

بسیارى از تاریخ نگاران این خطبه را روایت کرده اند که اینک به نام و گفتار آنان به حسب تاریخ زندگیشان مى پردازیم.

1. ابو الفضل احمد بن طاهر (204 ـ 280 هـ)

امام ابوالفضل در کتاب «بلاغات النساء» مى گوید:

گفتار فاطمه (خطبه وى در زمانى که ابوبکر فدک را از او گرفت) را به ابوالحسین [1] زید بن على بن حسین بن على بن ابیطالب یادآور شدم و به او گفتم، برخى مى پندارند این خطبه جعلى است و ساخته و پرداخته «ابوالعیناء»[2] مى باشد. (با این منظور که از ایراد خطبه با این سبک و قوت در فصاحت و بلاغت تردید مى کنند وگرنه اصل ماجرا یعنى گرفتن فدک از فاطمه که هیچ تردیدى در آن نیست) .[3] زید به من گفت: پیران آل ابى طالب را دیدم که این خطبه را از پدرانشان روایت مى کردند و به فرزندانشان یاد میدادند و پدر من هم از جدم از دختر پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم)این را نقل کرده است.

و پیش از آنکه پدر بزرگ ابو العیناء متولد شود بزرگان شیعه این خطبه را روایت کرده و به یکدیگر درس مى داده اند. «حسن بن علوان» از «عطیه عوفى روایت کرده که از «عبدالله بن حسن» شنیده که او از پدرش نقل کرده است. ابوالحسین سپس گفت:

اگرنه عداوت و کینه توزى آنان با اهل بیت است چگونه است که اینان این خطبه فاطمه را منکر مى شوند در حالیکه خطبه عایشه به هنگام مرگ پدرش که شگفت تر از کلام فاطمه است را روایت مى کنند. سپس آن حدیث را یاد آورد شد و گفت: آن هنگام که ابوبکر، فاطمه دختر رسول خدا را از تصرف فدک باز داشت و فاطمه ماجرا را دریافت معجر بر سر گرفت و با تعدادى از زنان قومش به سوى ابوبکر شتافت...[4]

2. ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى (م 323 هـ)

جوهرى تمام این خطبه را در کتاب «السقیفه» و در صفحات 97 تا 101 نگاشته است. تعداد زیادى از نامداران مانند «ابن ابى الحدید» در «شرح نهج البلاغه» و «اربلى» در «کشف الغمه» (که گفتارشان را از نظر خواهید گذراند) از وى روایت کرده اند .

3. شریف المرتضى (355 ـ 436 هـ)

شریف مرتضى در مقام ردّ بر قاضى عبدالجبار نگارنده «المغنى» مى گوید خیلى از کسانى که نه متهم به شیعه گرى و نه به داشتن تعصب در تشیع هستند سخن فاطمه را در این مقال روایت کرده اند. این راویان بر آنند که پس از منازعه فاطمه زهرا با ابو بکر و تقاضاى استرداد حق خویش که خشم و نارضایتى وى را به همراه داشت در پى بیان این گفتار برآمد.

مادر اینجا از آن اسناد، مقدارى که مى توان با آن بر صحت گفتار استدلال نمود بسنده مى کنیم.

«ابوعبدالله محمّد بن عمران مرزبانى» با ذکر حدیث از محمّد بن احمد کاتب از احمد بن عبید بن ناصح نحوى، از یادى از شرقى بن قطامى از محمّد بن إسحاق از صالح بن کیسان از عروة از عایشه روایت مى کند. مرزبانى (حدیث نگار فوق) هم چنین مى گوید:

ابوبکر احمد بن محمّد مکى از ابوالعینا محمّد بن قاسم سیمامى، از ابن عایشه روایت مى کند که:

پس از مرگ پیامبر فاطمه به همراه گروهى از خدمتکارانش به جانب ابوبکر روانه گردید... ودر روایت اول به نقل از عایشه مى گوید:

هنگامى که فاطمه شنید که ابو بکر تصمیم گرفته تا او را از استفاده فدک بازدارد، معجرش را بر سر گرفت و خویشتن را به طور کامل پوشانید و به همراه گروهى از خدمتکارانش به راه افتاد.[5] (تا آخر روایت).

(از اینجا به بعد نقل این دو روایت هیچ تفاوتى به چشم نمى خورد و هر دو یک گونه اند).

4. ابن ابى الحدید (م 655 هـ)

این تاریخ نگار پژوهشگر در شرح نهج البلاغه خود این خطبه را برگرفته از کتاب «السقیفه» ابوبکر جوهرى به چند سند آورده است.[6]

در تمامى اسناد حدیث فوق آمده که: هنگامى که فاطمه دریافت که ابو بکر بر آن شده تا فدک را از او بگیرد معجر بر سر گرفت و باگروهى از خدمتکارانش و زنان بنى هاشم به راه افتاد...[7] تا آخر روایت.

5. ابوالحسن أربِلى (م 693 هـ)

ابوالحسن على بن عیسى بن ابوالفتح اربلى در کتاب «کشف الغمه» روایتى یادآور شده مى گوید:

حال که گفتار ما بدینجا رسید ناچاریم خطبه فاطمه (علیها السلام)را یادآور شویم. خطبه اى که دوست و دشمن آن را نقل کرده اند. و من آن را از روى نسخه قدیمى کتاب «السقیفه» تألیف ابو بکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى که در نزد مؤلفش خوانده شده (و مورد تأیید او بوده) نقل کرده ام .

من آن خطبه را در ماه ربیع الاخر سال 322 هـ در نزد وى خواندم. رجال آن حدیث همگى از طرق گوناگون روایت کرده اند که هنگامى که فاطمه خبردار شد ابو بکر فدک را گرفته و متصرف گردیده معجر بر سر گرفت و با گروهى از خدمتکاران و زنان قومش روانه گردید...[8]

علاوه بر کسانى که به نام و نوشته آنان اشارت رفت تعداد دیگرى از دانشمندان اهل سنت نیز خطبه فاطمه زهرا (علیها السلام)رادر کتاب هاى خویش نگاشته اند که به ذکر نام آنها اکتفا مى شود:

1. ابن اثیر در «النهایة فى غریب الحدیث» ج 4 / 273 .

2. مسعودى در «مروج الذهب» ج 2 / 311.

3. ابن منظور در «لسان العرب» ج 12 / 331.

4. توفیق ابوعلم در «اهل البیت» / 157 .

از جمله دانشمندان شیعه که به ذکر خطبه مذکور پرداخته اند نیز مى توان به نام محمّد بن على بن حسین بن صدوق در «معانى الاخبار» محمّد بن حسن طوسى در «امالى» علامه محمّد باقر مجلسى در «بحار الانوار» اشارت نمود.

براى اثبات مدعا به همین مقدار از گفتار بسنده کرده و از اطاله کلام با خواننده گرام خوددارى مى ورزیم.



[1] . این احتمال وجود دارد یک یا چند سند روایت افتاده باشد زیرا صاحب کتاب «بلاغات النساء» خود «زید شهید» را درک نکرده و با وى معاصر نبوده است. (اعیان الشیعه: 1 / 315) این احتمال هم هست که منظور از «ابو الحسین» زید اصغر باشد که او از أصحاب حضرت امام هادى (علیه السلام)مى باشد. نک تهذیب التهذیب: 30 / 420 ؛ و ارشاد مفید: 332، ر ک تعلیقة الشافى تألیف سید عبدالزهرا حسینى: 4 / 76 .

[2] . ابوالعینا، نامش ابوعبدالله، محمّد بن قاسم بن خلاّد است. اجدادش از اهل «یمامه» بوده اند. او در سال 191 هـ در «اهواز» به دنیا آمد و در «بصره» نشو و نما کرد. سر آمد مردمان در فصاحت کلام و حاضر جوابى بود و شعر نیز مى سرود. در سال 283 هـ از دنیا رفت (اللّمعة البیضاء: 149) برخى مى گویند ابوالعیناء ادعا کرده بود که این خطبه را او ساخته است. اما نادرستى این کلام در روایت متن از نظر گذشت. (مترجم).

[3] . منظوراین است که طعن و نقد بر بلاغت خطبه است وگرنه اصل موضوع یعنى بازداشتن فاطمه از ارث پدرش صحیح و ثبت شده در تاریخ است.

[4] . بلاغات النساء: 23 ـ 33.

[5] . الشافى فى الامامه: 4 / 69 ـ 77 .

[6] . طرق متعددى که ابن ابى الحدید از جوهرى نقل کرده اینگونه است:

الف: قال ابو بکر: فحدثنى محمّد بن زکریا قال: حدثنى جعفر بن محمّد بن عُمارة الکندى قال: حدثنى ابى عن الحسین بن صالح بن حىّ، قال: حدثنى رجلان من بنى هاشم، عن زینب بنت على بن أبی طالب (علیهما السلام).

ب: قال: وقال جعفر بن محمّد بن على بن حسین عن ابیه.

ج: قال ابو بکر: وحدثنى عثمان بن عمران العجیفى، عن نائل بن نجیح بن عمیر بن شَمِر، عن جابر الجعفى، عن ابى جعفر محمّد بن على (علیه السلام).

د: قال ابو بکر: و حدثنى احمد بن محمّد بن یزید، عن عبدالله بن محمّد بن سلیمان، عن ابیه، عن عبدالله بن حسن بن الحسن (علیه السلام).

[7] . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید: 16 / 211.

[8] . کشف الغمه: 1 / 108 ـ 116.

.. .. | ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۸
۰۳ بهمن۱۲:۱۷

فهرست منابع و مآخذ

تبرّکاً نام قرآن کریم را در آغاز مى آوریم.

1 . ازالة الخفاء: ولى الله بن مولوى عبدالرحیم العمرى دهلوى هندى حنفى (1114 ـ 1176 هـ).

2 . الاستیعاب: ابوعمرو یوسف بن عبدالله بن محمّد بن عبدالبر (367 ـ 363 هـ) تحقیق على محمّد بجاوى ـ چاپ قاهره.

3 . الاعلام: خیرالدین زرکلى (م 1396 هـ) دارالعلم للملایین ـ بیروت 1990 م .

4 . اعلام النساء: عمر رضا کحاله (معاصر) مؤسسه الرساله ـ بیروت 1404 هـ .

5 . الامام على (علیه السلام): عبدالفتاح عبدالمقصود (معاصر).

6 . الامامه و السیاسه: عبدالله بن مسلم بن قتیبة دینورى (213 ـ 276 هـ) مکتبة التجاریة الکبرى ـ مصر.

7 . الاموال: ابوعبید قاسم بن سلاّم (م 224 هـ) مکتبة الکلیات الازهریة ـ مصر.

8 . انساب الاشراف: احمد بن یحیى بن جابر بلاذرى بغدادى (از بزرگان قرن سوم هجرى) چاپ دار المعارف ـ قاهره.

9 . البدایة والنهایة: ابن کثیر دمشقى (م 774 هـ) دار الکتب العلمیه ـ بیروت ـ 1405 هـ .

10 . تاریخ اسلام: محمّد بن احمد بن عثمان ذهبى (748 هـ) دار الکتاب العربى ـ بیروت ـ 1409 هـ .

11 . تاریخ طبرى: ابوجعفر محمّد بن جریر طبرى (224 ـ 310 هـ) مؤسسه الاعلمى بیروت ـ 1409 هـ .

12 . تاریخ کبیر: محمّد بن اسماعیل بن ابراهیم جعفى بخارى (م 256 هـ) دار الفکر ـ بیروت ـ 1407 هـ .

13 . تذکرة الحفاظ: ابوعبدالله محمد بن احمد ذهبى (م 748 هـ) دار احیاء تراث العربى ـ بیروت.

14 . تهذیب التهذیب: ابن حجر عسقلانى (م 852 هـ) دارالفکر بیروت ـ 1404 هـ .

15 . درّ المنثور: جلال الدین سیوطى (848 ـ 911 هـ) دارالفکر ـ بیروت.

16 . دیوان حافظ ابراهیم: محمّد حافظ بن ابراهیم فهمى المهندس مشهور به حافظ ـ ابراهیم (1287 ـ 1352 هـ).

17 . روح المعانى: محمود آلوسى بغدادى (م 1270 هـ) دار احیاء التراث العربى ـ بیروت.

18 . ریاض النضرة: محب الدین طبرى (م 694 هـ) دارالکتب العلمیه ـ بیروت.

19 . سیر اعلام النبلاء: محمّد بن احمد بن عثمان ذهبى (م 748 هـ) مؤسسه الرساله ـ بیروت ـ 1405 هـ .

20 . الشافى فى الامامة: شریف مرتضى على بن حسین (م 436 هـ) مؤسسه الصادق، طهران، 1410 هـ .

21 . شرح نهج البلاغه: عبدالحمید بن هبة الله بن ابى الحدید مدائنى معتزلى (م 655 هـ).

22 . صحیح بخارى: محمّد بن اسماعیل بخارى (194 ـ 256 هـ) دارالفکر ـ بیروت.

23 . عقد الفرید: شهاب الدین احمد معروف به ابن عبدربه اندلسى (م 463هـ) با مقدمه خلیل شرف الدین؛ منشورات دار ومکتبة الهلال، بیروت، 1986 م .

24 . الغدیر: علامه عبدالحسین احمد امینى نجفى (1320 ـ 1390 هـ) دارالکتاب العربى، بیروت، 1403 هـ .

25 . فتح البارى شرح صحیح بخارى: ابن حجر عسقلانى (773 ـ 852 هـ) دارالمعرفه، بیروت.

26 . فرائد السمطین: ابراهیم بن محمّد معروف به جوینى (م 730 هـ) مؤسسه محمودى بیروت، 1398 هـ .

27 . قرّة العینین: ولى الله بن مولوى عبدالرحیم عمرى دهلوى هندى حنفى (1114 ـ 1176 هـ).

28 . الکامل: محمّد بن یزید بن عبدالاکبر بغدادى مبرد (210 ـ 285 هـ) تحقیق دکتر احمد الدالى ـ مؤسسه الرساله، بیروت.

29 . کنز الدقائق: مناوى.

30 . کنز العمال: على بن حسام الدین معروف به متقى هندى (م 975 هـ).

31 . لسان المیزان: ابن حجر عسقلانى (م 852 هـ) مؤسسه الاعلمى، بیروت، 1406 هـ).

32 . مجمع الزوائد: نور الدین على بن ابى ابکر هیتمى (م 807 هـ) دارالکتاب العربى بیروت، 1402 هـ .

33 . مختصر تاریخ دمشق: على بن حسن معروف به ابن عساکر (م 571 هـ) مختصر آن را، محمّد بن مکرم معروف به ابى منظور (620 ـ 711 هـ) نگاشته است دارالفکر، دمشق ـ 1404 هـ .

34 . المختصر فى تاریخ البشر: اسماعیل بن على معروف به ابن ابى الفداء (م 732 هـ) دارالمعرفه ـ بیروت.

35 . مروج الذهب: على بن حسین بن على مسعودى (م 346 هـ) دارالاندلس، بیروت، 1385 هـ .

36 . المستدرک على الصحیحین: حاکم نیشابورى محمّد بن عبدالله (م 405 هـ) دارالمعرفه ـ بیروت.

37 . مسند فاطمه: جلال الدین عبدالرحمن سیوطى (848 ـ 911 هـ) مؤسسة الکتب الثقافیه، بیروت.

38 . معجم الکبیر: ابوالقاسم، سلیمان بن احمد طبرانى (260 ـ 360 هـ) .

39 . ملل ونحل: شهرستانى ـ محمّد بن عبدالکریم (479 ـ 548) دارالمعرفه، بیروت، 1402 هـ .

40 . میزان الاعتدال: محمّد بن احمد بن عثمان ذهبى (م 748 هـ) دار المعرفه، بیروت، 1382 هـ .

41 . نهایة الارب فى فنون الادب: احمد بن عبدالوهاب نویرى (677 ـ 733 هـ) ـ قاهره، 1395 هـ .

42 . نهج البلاغه: گردآورى شریف رضى محمّد بن حسین (359 ـ 406 هـ) بیروت ـ 1387 هـ .

43 . نهج الحق و کشف الصدق: علامه حلى حسن بن یوسف مطهر حلى (م 726 هـ) ـ دار الهجرة، قم، 1407 هـ .

44 . الوافى بالوفیات: صلاح الدین خلیل ایبک صفدى، دارالنشر فرانس اشتاینر، اشتونگارت، آلمان، 1381 هـ .

45 . وفاء الوفا باخبار دار المصطفى: على بن احمد سمهودى (م 911 هـ) ـ دار احیاء التراث العربى، بیروت 1401 هـ .

.. .. | ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۷